هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 155

صفحه 155

ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او می گوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی می کرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازه ام را پیش تو می آورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازه های دیگر فرستادیم. وقتی جنازه ها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال می کردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم.

پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازه های دیگر بود اسب ها میان رباط در هم آویختند و به جنازه ها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل ((علیه السلام))آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم.

مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق می زنند، گفتم: چه کرده که او را می زنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که می خواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.(1)

حکایت 233: غلام وفادار

در سالهای خیلی دور مرد بازرگانی بود که غلام وفاداری داشت. نام این غلام یوسف بود. یوسف هم در خانه و هم در تجارت به او کمک می کرد. درستکاری غلام به مرد بازرگان ثابت شده بود.

روزی از روزها مرد بازرگان رو به زنش کرد و گفت: این آخرین باری است که یوسف را به تجارت میفرستم. زن گفت: یعنی می خواهی او را آزاد کنی؟! مرد گفت: بعد از سالها امانتداری و درست کار کردن میخواهم بعد از بازگشت از مسافرت آزادش کنم و مال و ثروت زیادی به او بدهم.

یوسف بعد از شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت برای آخرین بار هم امانتداری اش را به او ثابت کند.

روز بعد کشتی آماده حرکت شد، مرد بازرگان آخرین سفارش ها را به یوسف کرد و گفت: من مطمئن هستم که موفق می شوی و همه ی پارچه ها را می فروشی، کشتی آرام آرام از ساحل دور شد. یوسف تنها به فکر


1- پند تاریخ30/2 ؛ به نقل از: دار السلام 2/ 245.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه