هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 156

صفحه 156

بازگشت بود.

بعد از دو روز کشتی به میانه های راه رسید، ناگهان کسی با صدای بلند فریاد زد: طوفان، طوفان! کشتی از شدت طوفان به این طرف و آن طرف میرفت تا سرانجام واژگون شد و یوسف به داخل دریا افتاد. دیگر متوجه چیزی نشد، بعد از مدتی بیدار شد و دید سوار تکه چوبی است که آرام آرام او را به ساحل می برد. وقتی به ساحل رسید خود را به هر زحمتی که بود از آب بیرون کشید و کشان کشان به زیر سایه درختی رساند که در آن نزدیکی بود. بعد از خوردن میوه آن درخت به خواب رفت، وقتی بیدار شد گویا خستگی از تنش بیرون رفته بود، تصمیم گرفت به راه بیفتد، مقداری میوه جمع کرد و به راه افتاد، بعد از چند روز راه رفتن از دور دروازه ی شهر را مشاهده کرد، بسیار خوشحال شد.

وقتی به دروازه ی شهر رسید ناگهان عده ای او را با احترام بسیار به سمت مرکز شهر بردند و او را به تخت شاهی نشاندند.

یوسف بسیار متعجب شد، نمی دانست که خواب است یا بیدار؛ اما انگار همه چیز واقعی بود. توی همین فکرها بود که چشمش به جوانی افتاد و انگار او را می شناخت، او را صدا زد و گفت: من تو را می شناسم این طور نیست؟ جوان گفت: چرا همین طور است. اسم من شمس است و تو را می شناسم. یوسف گفت: بگو ببینم ماجرا چیست؟

شمس گفت: راستش هر سال مردم در این روز بیرون شهر منتظر می مانند و اولین نفری که وارد شهر شود او پادشاه آن کشور است؛ اما بعد از یک سال درست همان روز او را بیرون می کنند و این کار همچنان ادامه دارد.

یوسف به شمس دستور داد بعضی از صنعتگران و کشتی سازان را به بهانه ی تجارت به بیرون از شهر ببرد تا مشغول ساخت کشتی شوند. بعد از این که ساخت کشتی تمام شد آن وقت دستور داد هر چیز با ارزش که هست سوار کشتی کند تا بعد از پایان پادشاهی سوار آن شود و به سوی جزیره ای که شمس میدانست برود.

از آن سو بازرگان روزها به امید بازگشت غلامش هر روز به کنار دریا می آمد؛ اما خبری از یوسف نبود. نیامدن یوسف از یک طرف و حرف های زن بازرگان از طرف دیگر او را بیشتر عذاب می داد تا این که بازرگان از آمدن یوسف ناامید شد؛ اما ته دلش امیدوار بود.

ماه ها از این ماجرا گذشت تا این که بر اثر زلزله ای شهر مرد بازرگان به کلی از بین رفت، از طرفی مدت پادشاهی یوسف به پایان رسید و مأموران بر سرش ریختند و او را سوار الاغ کردند و آرام آرام از شهر دور کردند. یوسف به شمس گفت: حالا باید بروی به آن شهر و بازرگان و زنش را پیدا کنی و به این جا بیاوری، شمس رفت و بعد از گشتن زیاد آن دو را پیدا کرد و به جزیره آورد. یوسف به محض دیدن ارباب و زنش به استقبال آنها رفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن .

مرد بازرگان نگاهی به یوسف کرد و به زنش گفت: نگفتم یوسف... .

زن ارباب از حرف هایی که زده بود ناراحت شد. بعد از این ماجرا همه با هم به درگاه خدا دعا کردند و در کنار

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه