هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 188

صفحه 188

میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه ی چشمش را دریده بود، با قدم های مطمئن و محکم از بازار کوفه می گذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آن که موجب خنده ی دوستانش را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون این که خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند، همان طور با قدم های محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همین که دور شد، یکی از دوستان مرد بازاری به او گفت: این مرد عابر را که به او اهانت کردی شناختی؟!گفت: نه، عابری بود مثل هزاران عابر دیگر که هر روز از جلوی چشم ما عبور می کنند، مگر این شخص که بود؟ دوستش گفت: عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالک اشتر نخعی بود. مرد توهین کننده گفت: عجب! این مرد مالک اشتر بود؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟ دوستش گفت: بلی. مرد گفت: ای وای این چه کاری بود که کردم! الآن دستور خواهد داد مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم تا شاید از تقصیر من صرف نظر کند.

مرد به دنبال مالک اشتر روان شد و دید مالک راه خود را به طرف مسجد کج کرد. به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و عجز و لابه خود را معرفی کرد و گفت: من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت کردم. مالک گفت: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو؛ زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و گمراهی و بی جهت به مردم آزار می رسانی. دلم به حالت سوخت. آمدم برایت دعا کنم و از خداوند هدایت تو را بخواهم!(1)

حکایت 274: زدن غلام

روزی یکی از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ، غلام خود را کتک می زد و آن غلام پی در پی می گفت: تو را به خدا نزن، به خاطر خدا عفو کن؛ ولی مولایش او را نمی بخشید و همچنان او را زیر ضربات خود قرار داده بود.

عده ای پیامبر را از فریاد آن غلام مطلع کردند، پیامبر (صلی الله علیه و آله) برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابی وقتی پیامبر را دید، دست از کتک زدن برداشت.

پیامبر فرمودند: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتی. حالا که مرا دیدی از زدن او دست برداشتی؟ آن مرد گفت: اکنون او را به خاطر خدا آزاد کردم! پیامبر فرمودند: اگر او را آزاد نمی کردی، با صورت به آتش جهنم می افتادی!(2)

حکایت 275: تفاوت بین بنی هاشم و بنی امیه

شخصی به نام شیخ نصر الله بن مجلی که از معتمدان اهل سنت است می گوید: شبی حضرت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب ((علیه السلام))را در خواب دیدم، عرض کردم: یا علی! مکه را فتح می کنید و اعلام عمومی می دهید هر کس به خانه ابوسفیان وارد شود در امان است؛ ولی در روز عاشورا از طرف ابوسفیان درباره ی پسر تو ابا عبدالله


1- داستان راستان 91/1 - 93؛ به نقل از : سفینه البحار، (ماده شتر).
2- یکصد موضوع، پانصد داستان 1/ 360؛ به نقل از: المحجه البیضاء 3/ 445.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه