هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 199

صفحه 199

خواستار زن خویش است و ما همه در انتظار این شادمانی هستیم.

پیامبر نام خدیجه را که شنیدند اشک در چشم شان حلقه زد و آهی کشیدند و فرمودند: مانند خدیجه کجا است؟! بعد فرمودند: چرا علی ((علیه السلام))از خود من نخواسته است؟ گفتند: حیا مانع از گفتن او شده است. بعد پیامبر دستور داد مراسم عروسی و زفاف علی و فاطمه را مهیا کنند.(1)

حکایت 294: چه خواست چه شد!

مهدی عباسی در بیست و سوم محرم سال 169 هجری قمری در «ماسبذان» وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید.

هارون الرشید برادر هادی از اهل ماسبذان و بغداد برای او بیعت گرفت و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.

هرثمه بن اعین تمیمی می گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ دانی که ما از این سگ ملحد (یحیی بن خالد) چه ها میکشیم، خلق را از من متغیر گردانیده، به محبت هارون الرشید دعوت می کند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا کنی، سپس به خانه ی برادرم هارون الرشید برو و او را نیز به قتل برسان. آن گاه به زندان برو و هر کس از آل ابوطالب را یافتی به هلاکت برسان، بعد سپاهی تهیه کن و به کوفه برو و اولاد عباسی را از خانه هایشان بیرون بیاور و خانه هایشان را آتش بزن.

من از شنیدن این سخنان به لرزه افتادم و زبان به تضرع گشودم و گفتم: قادر نیستم این کارهای بزرگ و سخت را انجام دهم!

گفت: اگر در اوامرم سستی کنی تو را می کشم. سپس مرا همان جا نگه داشت و به حرم سرای خود رفت.

من گمان کردم چون در این کارها کراهت داشتم، کس دیگری را برای این امور بگمارد و مرا به قتل برساند.

با خود شرط کردم اگر از این کار سخت خلاص شوم، به جایی بروم که کسی مرا نشناسد.

ناگاه خادمی آمد و گفت: هادی عباسی تو را می طلبد، من هم شهادتین را گفتم و حرکت کردم، وسط راه صدای زنی را شنیدم، توقف کردم، شنیدم که می گفت: ای هرثمه! من خیزران مادر هادی عباسی ام، بیا ببین ما به چه بلایی گرفتار شده ایم!

خیزران گفت: وقتی هادی به خانه آمد من مقنعه از سرم باز کردم و در باره هارون الرشید در خواست عفو و محبت کردم، او سخن مرا رد کرد و سرفه شدیدی کرد، بعد آب آشامید و آب تأثیری نداشت و همان دم مُرد. اکنون یحیی بن خالد را خبر کن تا برای پسرم هارون الرشید بیعت بگیرد.

یحیی را خبر کردم، بعد رفتم منزل هارون الرشید، او مشغول قرائت قرآن بود، سلام کردم و حقیقت را گفتم ، در همان شب بود که خبر تولد مأمون (فرزند هارون الرشید) را به او رساندند.(2)


1- یکصد موضوع، پانصد داستان 1/ 223 - 224؛ به نقل از: فاطمه الزهراء / 283.
2- یکصد موضوع، پانصد داستان 245/1 - 246؛ به نقل از: رنگارنگ 24/1
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه