هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 218

صفحه 218

دوست داشتی. از اتفاق روزی ملک به شکار رفته بود. ناگاه آهویی از نزد او برخاست؛ ملک در عقب او بتاخت، آهو را در نیافت و از خشم جدا ماند. در اثنای آن، آتش عطش در اشتعال آمد و رکابدار نبود. شاه جامی بر فتراک(1) داشت و به هر طرف میتاخت. ناگاه از دور درختی دید. بدان درخت راند و ماری بر آن درخت رفته بود، چون شاه را بدید، زهر افشاندن گرفت. شاه از غایت تشنگی گمان برد که آن زهر مگر شبنم هوا است. جام از فتراک بگشاد و در زیر درخت داشت تا از آن زهر پر شد. خواست تا تجرع کند (بنوشد) باز [شکاری] پر بزد و آن جام را بریخت. پادشاه از آن، عظیم برنجید و از غایت تشنگی باز را بر زمین زد و هلاک کرد!

در اثنای آن حال، رکابدار برسید. باز شکاری را کشته دید و پادشاه را تشنه یافت. مطهره (آفتابه) از فتراک بگشاد و آن جام را پاکیزه بشست و آب سرد در وی ریخت و شاه آن را بخورد و به خود باز آمد. رکابدار سبب کشته شدن باز پرسید که: چه بود؟ شاه گفت: به غایت تشنه بودم و دو نوبت قدری از نم هوا (شبنم) از درخت بگرفتم و خواستم تجرع کنم، باز [شکاری] پر بزد و آن را بریخت و از آتش عطش او را بر درخت زدم و هلاک کردم. رکابدار بر آن درخت بنگریست؛ ماری را دید سرنگون کرده و زهر می افشاند. او را گفت که باز [باز شکاری] را بی گناه کشته ای و جان این جانور زیرک عزیز به باد داده! در نگر تا باز (شکاری) چه بلا از تو بازداشته است! آن نم هوا نبوده است، بلکه زهر قاتل این مار بوده. شاه چون آن مار را بدید، بر فوات (از دست دادن) باز [شکاری] تأسف بسیار خورد و از آن تعجیل که کرده بود، ندامت سود نداشت.

[نگهبان ادامه داد:] و من اندیشیدم که اگر سر برادر خود برگیرم، فردا پادشاه پشیمان شود و آن گاه ندامت سود ندارد. پادشاه خاموش (ساکت) شد. پس نگهبان گفت: حکایتی دیگر در خاطر آمد. [پادشاه] گفت: بیاید گفت. [نگهبان] گفت: در کتب هند مسطور است که پادشاهی بود ماهر قادر و مدتی آرزومند فرزندی بود تا آفریدگار تعالی، مراد او در کنارش نهاد و او را فرزندی داد لطیف صورت، پاکیزه منظر و آثار بزرگی در ناصیه ی (پیشانی) او پیدا. پادشاه به وجود او مستظهر (پشت گرم) گشت و از برای تربیت او دایگان صحیح البدن، مستقیم خلقت، نیکو خلق، مرتب گردانید و مر این پادشاه را راسویی بود که پیوسته شاه با وی بازی کردی و به محسن حرکات أو استیناس طلبیدی (خو گرفتی) و پیوسته این راسو پیش گهواره ی پسر پادشاه خفته بودی.

روزی از اتفاق، ماری عظیم از بالای سقف خانه فرو آمد و قصد گهواره ی کودک کرد. در آن ساعت دایه ی پسر غایب بود. راسو با آن مار به محاربت (جنگ) در آمد و بسیار بکوشید تا مار را بکشت و زیر گهواره بینداخت.

چون دایه بیامد و راسو را دید، پرخون گشته، تفحص (جست و جو) نکرد که آن خون از کجا است. گمان برد که راسو، پسر را کشته است. بی تفحص گرزی بر سر راسو زد و او را بکشت. پس به گهواره نگاه کرد، ماری عظیم دید. دانست که راسو آن مار را کشته است. پادشاه بر فوات راسو تأسف خورد و مفید نبود.

نگهبان ادامه داد: من نیز اندیشه کردم که نباید بی تفحص، پادشاه در حق بنده ای از بندگان حکم


1- فتراک: تسمه و دو الی که از پس و پیش زین اسب، آویزند. ترک بند
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه