هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 228

صفحه 228

کرد.

چون به مقام پیامبری رسید، بر این عادت داشت که اول صبح برای رفع خصومت بین مردم می نشست و قضاوت می کرد و نزدیک ظهر به خواب می رفت. روزی شیطان (1)به یاران خود گفت: چه کسی می تواند این جوان را از شرطی که راجع به خشمگین نشدن بسته، خارج کند؟ یکی از آنها به نام ابیض گفت: من این کار را انجام میدهم. نزدیک ظهر که ذوالکفل خوابیده بود، ابیض به خانه ی او رفت و فریاد برداشت که من مظلومم به دادم برس. ذوالکفل بیدار شد و به او گفت: برو طرف نزاع خود را بیاور، باز همان جا ایستاد. بالاخره انگشترش را به او داد تا به این وسیله خصم را بیاورد.

ابیض رفت و فردا همان موقع که ذوالکفل به خواب رفته بود آمد و مانند روز گذشته فریاد برداشت که به دادم برس. کسی که به من ظلم کرده به انگشتر تو اهمیتی نداد. خادم گفت: بگذار بخوابد، دیروز و دیشب نخوابیده است. ابیض آرام نگرفت و فریاد کرد تا خادم جریان را به عرض او رسانید. نامه ای نوشت که به خصم خود دهد و او را بیاورد.

روز سوم نیز همان ساعتی که ذوالکفل به خواب رفته بود امد، این مرتبه با فریاد شدیدتری از مظلومیت خود شکایت کرد، آنقدر داد و فریاد کرد تا ذوالکفل از خانه خارج شد، هوا بسیار گرم و سوزان بود به طوری که اگر گوشت در آفتاب می گذاشتند پخته می شد. دست ابیض را گرفت تا با هم پیش خصم بروند. مقداری که حرکت کردند ابیض از خشمگین شدن ذوالکفل مأیوس شد و او را رها کرد.(2)

حکایت 339: خشم علی برای خدا

سعید بن قیس همدانی گفت: روزی امیر مؤمنان ((علیه السلام))را در پناه دیواری دیدم، عرض کردم: یا علی ! در چنین موقعی این جا ایستاده ای؟ فرمود: آمده ام بی چاره ای را دستگیری یا مظلومی را فریادرسی کنم.

در همین موقع زنی با عجله فرا رسید و به اندازه ای آشفته بود که راه را تشخیص نمیداد، چشمش به علی که افتاد با حالتی تضرع آمیز عرض کرد: یا علی ! شوهرم به من ستم کرده، سوگند خورده مرا بزند، با من بیا شفاعت فرما. مولا سر به زیر انداخت و پس از مختصر زمانی سر برداشت و فرمود: نه، به خدا قسم باید حق مظلوم را بی درنگ گرفت، پرسید: منزلت کجا است؟

آن گاه زن با علی ((علیه السلام))به خانه اش رفت. مولا به صاحب منزل سلام کرد، جوانی با پیراهنی رنگین بیرون آمد، به او فرمود: از خدا بترس که زن خود را ترسانده ای جوان با درشتی گفت: تو را چه با زن من، اکنون او را به واسطه ی حرف تو می سوزانم.

علی فرمود: تو را به معروف امر و از منکر نهی میکنم، اکنون توبه کن وگرنه تو را می کشم. در این هنگام مردم در طلب امیر مؤمنان ((علیه السلام))کوچه به کوچه می آمدند تا ایشان را پیدا کردند، هر یک سلام کرده،


1- در زمان انبیا و امم گذشته شیطان برای آنها ظاهر می شد چنانچه داستان آدم و حوا در قرآن نمونه ی آن است و در کتب و اخبار داستان هایی نیز از تجسم شیطان وارد شده است.
2- پند تاریخ 75/3 - 78.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه