هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 230

صفحه 230

من با سرزنش های او از کار دلسرد نشدم و به آزار و اذیت او صبر کردم تا در رشته های مختلف علم به درجه ی بلندی رسیدم؛ اما چنان پریشان بودم که قدرت تهیه ی لباسی نداشتم. در مجاورت خانه ی ما شخصی زندگی می کرد که او هم مرا می رنجاند. روزی از خانه بیرون آمدم مشاهده کردم بر سر کوچه کوشکی(1) ساخته و راه را تنگ کرده که شخص سواره از آن جا نمی توانست عبور کند. گفتم: در این راه من هم حق دارم چرا این کوشک را ساخته ای؟ گفت: هر زمان هودج تو خواست از این جا عبور کند بگو تا خراب کنم. من به این طعنه ها صبر کردم، یک روز در منزل ایستاده بودم، کاردار امیر بصره آمد و گفت: امیر مرا از پی شما فرستاده گفتم: با من چه کار دارد؟ من با این لباس از حضور در مجلس امیر پوزش می خواهم، کاردار رفت. بعد از ساعتی برگشت، جامه ای قیمتی با هزار مثقال طلا برایم آورد و گفت: این جامه را بپوش و زودتر به مجلس امیر بیا. من نیز به دستور عمل کردم، همین که چشم امیر به من افتاد، گفت: خلیفه امر کرده تو را برای تعلیم فرزندانش (امین و مأمون) به بغداد بفرستم.

در همان روز وسایل حرکت را آماده کردم و رهسپار شدم. وقتی خدمت خلیفه رسیدم، امین و مأمون را برای آموزش آوردند، هنگام شروع در تعلیم طبقه ای زر افشاندند، در آن روز به اندازه ای طلا جمع کردم که هرگز تصور نمی کردم، ماهی ده هزار دینار حقوق می گرفتم. مدتی گذشت، یک روز هارون گفت: میل دارم امین و مأمون به منبر روند و خطبه بخوانند. گفتم: آنها را در این فن یگانه ی روزگار کرده ام.

روز جمعه امین به منبر رفت و خطبه ی نیکویی ایراد کرد، در آن روز امیران و اعیان دولت طبقه ای زر افشاندند، هارون نیز جایزه ی بزرگی به من داد و گفت: اکنون هر آرزویی داری بخواه. گفتم: از دولت خلیفه مرا آرزویی نمانده؛ اما می خواهم اجازه فرمایید به بصره بروم و بستگانم را ببینم تا الطاف خلیفه را در باره ام مشاهده نمایند و دو مرتبه باز میگردم. هارون بعد از دادن اجازه، به والی بصره دستوری نوشت که با تمام اعیان از من استقبال کنند، هفته ای دو بار فرماندار با اعیان شهر به دیدنم بیایند. همین که به بصره رسیدم جمعیت زیادی به استقبال من آمدند، با همان جمعیت به طرف خانه ی خود رفتم، هودجی زرنگار برایم ترتیب داده بودند. چون به کوشک آن همسایه رسیدم هودج رد نشد و امر کردم کوشک را خراب کنند.

بعد از این که برای دیدار آشنایان نشستم همان مرد بقال با جمعی به دیدنم آمدند و هدیه ای هم آورده بودند، تا چشمم به او افتاد گفتم: دیدی آن کاغذ پاره ها چه درخت سرسبزی شد و چه ثمری داد؟! آن گاه بقال پوزش خواست و به نادانی خود اعتراف کرد.(2)

حکایت 342: شیر بی یال و کوپال!

جوانی برای کوبیدن خال نزد دلاکی رفت و از او تقاضا کرد نقشی بر بازویش بکوبد. دلاک پرسید: چه نقشی می خواهی؟ جوان گفت: صورت شیر ژیان. مرد شروع کرد به سوزن زدن، چند سوزن که زد، درد بر جوان غلبه کرد و نتوانست تحمل کند ، پرسید: از کجای شیر شروع کرده ای؟ دلاک گفت: از دُمش. جوان گفت: این


1- اتاق بلندی که جداگانه بسازند.
2- پند تاریخ 2/ 167. 169؛ به نقل از: الخزائن (نراقی) /379.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه