هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 234

صفحه 234

غذایی تهیه کند. این خانواده دو پسر داشتند، هنگام پختن غذا بچه ها بازی میکردند ناگاه هر دو در چاه افتادند. زن جسد آنها را بیرون آورد و در پارچه ای پیچید و کنار اتاق دیگر گذاشت، نخواست میهمانها را ناراحت کند. بعد از رفتن میهمان ها خود را آراست و پیوسته خود را برای عمل آمیزش آماده نشان میداد. شوهر نیز خواسته ی او را انجام داد. سپس از فرزندان خود سؤال کرد، گفت: در اتاق دیگر خوابیده اند، آنها را صدا زد ناگاه مادر بچه ها را دید از خانه خارج شدند و پیش پدر آمدند. زن گفت: به خدا سوگند هر دوی آنها مرده بودند و خداوند آنها را به واسطه ی شکیبایی و صبر من زنده کرد.(1)

حکایت 346: استوار بودن در راه دین

خباب الارت یکی از کسانی است که در اسلام آوردن سبقت گرفت. هر چه کفار او را شکنجه میکردند تا از اعتقاد خود دست بردارد ممکن نمی شد. آهن داغ بر پشتش می گذاشتند تا گوشت او از بین می رفت باز هم صبر و استقامت میورزید. خباب میگوید: روزی به حضرت رسول از آزار و شکنجه ی مشرکان شکایت کردم، در آن حال حضرت در سایه ی کعبه خوابیده بود، عرض کردم: ما را از این گرفتاری نجات نمیدهی و از خداوند درخواست نمیکنی ما را رهایی بخشد؟

ایشان از جای حرکت کردند و در حالی که صورتشان برافروخته بود فرمودند: کسانی که پیش از شما بودند هر چه آزار میدیدند صبر می کردند، آنها را می گرفتند قبری برایشان میکندند، اره بر سرشان می گذاشتند شانه های آهنین را در گوشت و پوست آنها داخل میکردند؛ ولی از دینشتان دست نمی کشیدند. خداوند اسلام را چنان نیرو خواهد داد که مردم سواره از صنعا تا حضرموت میروند و از کسی جز خدا نمی ترسند؛ اما شما عجله دارید و شکیبا نیستید.

خباب آهنگر بود، پیامبر پیش او می آمد و با او انس داشت. این خبر را به زنی که مالک خباب بود دادند، آهنی را می گداخت و بر سر خباب میگذاشت. روزی شکایت آن زن را به پیامبر کرد، حضرت برایش دعا کرد، اتفاقا سر آن زن درد شدیدی پیدا کرد به طوری که از شدت درد مانند سگ زوزه میکشید. به او گفتند: اگر می خواهی خوب شوی سرت را با آهن داغ کن. خباب آهن گداخته را برای معالجه بر فرق آن زن می گذاشت تا بهبودی حاصل کند.

روزی عمر بن خطاب از خباب پرسید: چگونه مشرکان تو را شکنجه میدادند؟ خباب پیراهن خود را بالا زد و گفت: نگاه کن. همین که چشم عمر به پشت او افتاد در شگفت شد. گفت: به خدا سوگند تاکنون پشت احدی را این طور ندیده ام. خباب گفت: آتش بر پشتم می افروختند و تا وقتی که پشتم از گوشت صاف نمیشد آتش را خاموش نمی کردند.(2)

روزی خوارج که از کنار نهر آبی می گذشتند، عبد الله بن خباب بن الارت - یکی از اصحاب و دوستداران امیرالمؤمنین ((علیه السلام))- را دیدند که قرآنی بر گردن خود آویخته و بر الاغی سوار است و زنش نیز همراه او است.


1- پند تاریخ 2/ 185 - 186؛ به نقل از وقایع الایام (تبریزی) 3/ 190.
2- پند تاریخ 131/5 ؛ به نقل از: اسد الغابه 98/2
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه