هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 235

صفحه 235

به او گفتند: در باره ی علی ((علیه السلام))بعد از قرار دادن حکومت چه میگویی؟ گفت: علی خدا را بهتر میشناخت و در نگهداری دین خود کوشاتر از همه بود و بصیرت کاملی داشت.

خوارج گفتند: همین قرآنی که بر گردن آویخت های ما را به کشتن تو امر می کند. آن گاه آن بیچاره را کنار نهر آوردند و سرش را بریدند به طوری که خونش داخل نهر شد و شکم زن حامله اش را نیز دریدند و بچه ی کوچک او را سر بریدند و چند زن دیگر را نیز به قتل رساندند.

در آن نخلستان خرمایی افتاده بود، یکی از خوارج خرما را برداشت و در دهان گذاشت. با پرخاش به او گفتند: چه میکنی؟! او فورا خرما را از دهان بیرون انداخت، در راه به خوکی برخوردند، یک نفر از آنها خود را کشت، به او نیز گفتند: این عمل تو فساد در زمین است و به کارش اعتراض کردند.(1)

حکایت 347: در راه تعلیم قرآن!

خبیب بن عدی بن مالک یکی از آن ده نفری است که پیامبر بعد از جنگ حمراء الاسد آنها را به غزوه ی رجیع فرستاد تا به ایشان قرآن و دستورات دینی بیاموزند؛ اما آنان خیانت کردند و هشت نفر از آنها را کشتند و خبیب و زید بن دثنه را اسیر کردند. آن گاه این دو نفر را به مکه آوردند و فروختند. مدتی خبیب در اسارت ماند تا این که قریش تصمیم گرفت او را بکشد.

خبیب را از حریم کعبه خارج کردند تا در آن جا بکشند. در آن حال اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند. به او اجازه دادند، دو رکعت نماز خواند و گفت: به خدا سوگند اگر خیال نمی کردید من از ترس نمازم را طولانی کرده ام بیشتر از این می خواندم، آن گاه آنها را نفرین کرد. سپس او را زنده به دار آویختند. او بالای دار میگفت: خدایا! تو میبینی یک دوست در اطراف من نیست که سلام مرا به پیامبر برساند. خدایا! تو سلام مرا به پیامبر برسان. ناگهان ابوعقبه بن حرث ضربتی بر پیکرش وارد کرد و او را کشت. این خبر به پیامبر رسید، فرمودند: کدام یک از شما جسد خبیب را از دار نجات می دهد؟ زبیر و مقداد پیشنهاد پیامبر علیه را قبول کردند ، شبها راه می رفتند و روز مخفی بودند، تا نیمه شبی به تنعیم (محلی که خبیب بر دار بود) رسیدند، دیدند چهل نفر مست اطراف چوبه دار خوابیده اند.

خبیب را از دار پایین آوردند، هنوز بدنش گرم بود و دست روی جراحت خود گذاشته بود. زبیر او را بر اسب خود گذاشت، آن گاه به راه افتادند.

وقتی پاسبانان بیدار شدند خبیب را ندیدند، جریان را به قریش اطلاع دادند، هفتاد نفر از پی آنها رفتند ، همین که به زبیر و مقداد رسیدند، زبیر پیکر را بر زمین افکند و زمین بدن او را در خود فرو برد (از این رو خبیب را بلیع الأرض میگفتند)، آن گاه عمامه از سر برداشت و گفت: شما عجب جرئتی پیدا کرده اید! من زبیر بن عوام هستم و او مقداد بن اسود کندی است. دو شیر ژیانیم که به طرف بیشه ی خود می رویم، اگر مایلید با یکدیگر میجنگیم و اگر می خواهید به محل خود برگردید. قریش صلاح را در پیکار ندیدند و باز گشتند. زبیر و مقداد


1- پند تاریخ131/5 - 132؛ به نقل از: تحفه الاحباب / 181.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه