هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 239

صفحه 239

ابوجهل امتناع ورزید، بالاخره با هم گلاویز شدند. ابوالبختری استخوان چانه ی شتری را پیدا کرد و بر سر ابوجهل کوبید و سرش را شکست. ابوجهل ناراحت شد؛ زیرا میل نداشت خبر شکست خوردنش به پیامبر برسد.

ابوالعاص بن ربیع داماد پیامبر نیز با شتر گندم و خرما تا نزدیک شعب می آورد و شتر را در دره رها میکرد؛ از این رو پیامبر فرمودند: ابوالعاص حق دامادی ما را ادا کرد.

با همه ی این مشکلات، سه سال تمام پیامبر و یارانش در شعب ابوطالب زندگی کردند تا بالاخره شدت ناراحتی، عده ای از قریش را بر آن داشت که با پیمان مخالفت کنند و تنفر خود را از رفتار دور از انسانیت آنها به طور علنی ابراز نمایند، در ضمن پیامبر به ابوطالب خبر داد که موریانه تمام پیمان را غیر از لفظ «باسمک اللهم» خورده و ابوطالب این خبر را در انجمن قریش اظهار کرد و واقعیت داشت و مخالفان را شرمنده کرد، به ناچار در اقلیت قرار گرفتند و مسلمانان از شعب خارج شدند.(1)

حکایت 354: مردان پایدار در میدان نبرد

در جنگ احد آن گاه که مسلمانان از دو طرف مورد حمله ی کفار واقع شدند رو به فرار نهادند. زید بن اسید به عبدالله بن مسعود گفت: شنیده ام که روز أحد غیر از علی و ابودجانه و سهل بن حنیف کسی نزد پیامبر نمانده بود و بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و طلحه بن ثابت آمدند، این خبر حقیقت دارد؟

ابن مسعود گفت: آری! پرسید: ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت: ایشان نیز به گوشه ای رفته بودند و در روز سوم خدمت آن سرور شرفیاب شدند.(2)

اما به نقل از ناسخ التواریخ وقتی مسلمانان رو به فرار نهادند، علی ((علیه السلام))متوجه شد که هیچ کس کنار پیامبر (صلی الله علیه و آله) نمانده، شتافت، ابتدا به عمر بن خطاب و چندین نفر دیگر رسید و بر آنها بانگ زد که بیعت را شکستید و پیامبر را تنها گذاشتید به طرف جهنم فرار میکنید! عمر خودش می گوید: علی را دیدم شمشیری پهن در دست داشت که مرگ از آن می چکید، چشم هایش از خشم مانند دو کاسه ی خون بود و چون دو ظرف روغن زیتون که به آتش شعله ور شده باشد میدرخشید. فهمیدم که با یک حمله تمامی ما را نابود میکند. پیش رفتم و گفتم: یا ابالحسن! تو را به خدا دست از ما بدار، عرب عادت دارد گاهی می گریزد و گاهی حمله می کند، آن گاه که حمله کرد فرار را جبران می نماید. علی ((علیه السلام))از ما رد شد؛ ولی هر وقت حالت خشم او را به خاطر می آورم می ترسم.

علی ((علیه السلام))در آن گیر و دار می گوید: از فرار مسلمانان چنان مرا حزن و اندوه فرا گرفت که نتوانستم خودداری کنم، پیش روی حضرت رسول مشغول مبارزه شدم، ناگاه به عقب توجه کردم، پیامبر را ندیدم، گمان بردم که به آسمان صعود کرده است، از دوری و مفارقت او، شمشیر را شکسته، دل به مرگ دادم بر مشرکان حمله کردم، یک مرتبه پیامبر را دیدم که افتاده بود، تا چشمش بر من افتاد پرسید: مردم چه کردند؟ گفتم: از


1- پند تاریخ 5/ 134 - 137: به نقل از: بحار الانوار ج 6.
2- روضه الصفا.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه