هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 244

صفحه 244

زد و یک دست مرا قطع کرد. به خدا سوگند با وجود آن زخم بازنگشتم؛ اما پس از لحظه ای همان مرد را کشته دیدم، پسرم عبد الله بالای سر او ایستاده بود و شمشیر خود را از خونش پاک میکرد، سجده ی شکر به جا آوردم و به مداوای جراحاتم مشغول شدم.(1)

حکایت 360: پایداری خانواده ای مسلمان

عمرو بن جموح مردی لنگ بود. چهار پسر او همانند پیلی تناور در جنگ احد در رکاب پیامبر بودند. عمرو خواست برای جنگ از مدینه خارج شود، به او گفتند: چهار پسر تو در جهادند روا نیست با پای لنگ به جنگ بروی. گفت: روا است که پسران من به بهشت روند و من چون زنان در خانه بنشینم، آن گاه به طرف أحد حرکت کرد و دست به آسمان دراز کرد و گفت: پروردگارا! مرا به خانه باز مگردان.

وقتی خدمت حضرت رسول رسید آن جناب فرمودند: خداوند جهاد را از تو برداشته. عرض کرد: می خواهم اکنون با پای لنگ به بهشت بروم. پس آهنگ جنگ کرد و جان خود را در راه پیکار گذاشت. بعد از او پسرش خلاد شهید شد. آن گاه برادر زنش عبدالله بن عمرو بن حزام به دست سفیان بن عبد شمس شهید شد.

هند همسر عمرو بن جموح پس از پایان جنگ به أحد آمد و جسد برادر خود عبدالله بن عمرو بن حزام و شوهر خویش عمرو بن جموح و پسرش خلاد را بر شتری گذاشت و روانه ی مدینه شد. در راه عایشه با جمعی از زنان با او برخورد کردند، از پیامبر سؤال کردند، هند گفت: خدا را سپاس که رسول خدا سلامت است، دیگر مصیبت هر چه سخت باشد بر ما آسان است. پرسیدند: بار شتر چیست؟

گفت: جسد پسر و برادر و شوهرم. وقتی به آخر ریگستان رسید، شتر خوابید. هر چه هند سعی کرد از جایش تکان نخورد. خدمت پیامبر رسید و جریان را عرض کرد، آن جناب فرمودند: شوهرت هنگام بیرون شدن از خانه چه گفت؟ عرض کرد: وقتی از خانه خارج میشد رو به قبله کرد و گفت: خدایا! مرا دیگر به خانواده ام برمگردان و شهادت را نصیبم فرما.

پیامبر فرمودند: ای انصار؛ میان شما جماعتی هستند که خدا را به هر چه قسم دهند رد نمی کند و عمرو از آن دسته بود، ای هند! فرشتگان بر سر برادرت عبدالله بال گسترده اند و نگاه می کنند که در کجا دفن می شود. شوهر و پسر و برادرت در بهشت رفیق یکدیگرند، هند عرض کرد: یا رسول الله ! از خدا بخواه که من نیز با ایشان باشم.

قبر عبدالله و عمرو در أحد در معبر سیل قرار داشت. زمانی سیلی آمد و قبر آنها را برد. عبدالله را دیدند که دست روی جراحت خود گذاشته بود، همین که دستش را برداشتند خون از جای جراحت خارج شد، به ناچار دست او را به جای خود گذاشتند.

جابر می گوید: پس از چهل و شش سال پدرم را در قبر بدون تغییر جسد یافتم، مثل این که در خواب بود.


1- پند تاریخ141/5 - 143؛ به نقل از: روضه الصفا 112/2 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه