هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 245

صفحه 245

گیاه حُرمُل که روی ساق هایش ریخته بودند تازه بود، خواستم بوی خوشی بر بدنش بریزم، اصحاب گفتند: او را به حال خودش بگذار و تغییری مده.(1)

حکایت 361: ابو الحجاج و استاد عجیب!

روزی از ابوالحجاج اقصری که استادی عارف و زاهد بود پرسیدند: شما شاگرد کدام استاد بودید؟ گفت: جُعَل(2) استاد من بود. خیال کردند شوخی می کند، ابوالحجاج گفت: شوخی نمی کنم. پرسیدند: شما از جعل چه آموختید؟ گفت: در یکی از شبهای زمستان بیدار بودم، متوجه جعلی شدم که می خواست از پایه ی چراغ بالا رود، چون پایه اش صیقلی بود پیوسته می لغزید و بر زمین می افتاد، شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت باز بر زمین افتاد و هیچ خسته و منصرف نشد، بسیار در شگفت شدم، برای خواندن نماز صبح از اتاق بیرون رفتم، وقتی برگشتم دیدم بالاخره موفق شده و از پایه ی چراغ بالا رفته است و من آنچه باید از این حیوان بیاموزم آموختم [و دانستم برای رسیدن به هر مقصود استقامت و کوشش لازم است](3)

حکایت 362: مسلمان باید پایدار باشد

عبدالله بن حذاقه از کسانی است که در اسلام سبقت گرفت و به حبشه مهاجرت کرد. رومیان او را با عده ای از مسلمانان اسیر کردند و نصرانیت را برای عرضه داشتند: اما او امتناع ورزید. دیگ بزرگی از روغن زیتون را جوش آوردند، یکی از اسیران را آوردند و به او گفتند: یا دین ما را قبول کن یا در این روغن انداخته میشوی. او از قبول نصرانیت امتناع ورزید و او را در دیگ انداختند. چیزی نگذشت که استخوان هایش روی روغن پدیدار شد.

عبدالله را پیش آوردند و نصرانیت را بر او عرضه کردند. قبول نکرد، دستور دادند او را در دیگ بیندازند. او شروع کرد به گریه کردن. بزرگ رومیان گفت: اگر ترسیده او را برگردانید. عبدالله گفت: شما خیال کردید از این روغن جوشیده ترسیدم، نه! گریه ام برای این است که فقط یک جان دارم و با همان یک جان چنین معامله ای میکنند، ای کاش به تعداد موهای بدنم جان می داشتم و آن را در راه خدا فدا می کردم.

رومیان از سخن او در شگفت شدند، رئیس نصرانیان گفت: سر مرا ببوس تا آزادت کنم؛ قبول نکرد، پیشنهاد کرد نصرانیت را قبول کن تا دخترم را به ازدواج تو در آورم و مملکتم را با تو قسمت کنم؛ باز هم امتناع ورزید. گفت: سرم را ببوس تا هشتاد نفر از مسلمانان را با تو آزاد کنم. گفت: اکنون که به واسطه ی یک بوسه ی من هشتاد نفر آزاد می شوند حاضرم، آن گاه پیش رفت و سر او را بوسید. آنها هم هشتاد نفر از مسلمانان را با عبدالله آزاد کردند. وقتی به مدینه وارد شدند، عمر سر عبدالله را بوسید.

اصحاب پیامبر گاهی با عبدالله شوخی می کردند و می گفتند: سر کافری را بوسیدی! می گفت: خدا به


1- پند تاریخ 143/5 - 145؛ به نقل از: ناسخ التواریخ 1/ 344 و 317.
2- حشره ای است سیاه و پردار مانند سوسک که روی سرگین می نشیند. آن را به فارسی سرگین غلتان هم می گویند.
3- پند تاریخ 146/5 ؛ به نقل از: الکنی و الالقاب 1/ 44
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه