هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 251

صفحه 251

حکایت 372 بردباری امام حسن مجتبی

روزی امام حسن ((علیه السلام))از راهی سواره می گذشتند، مردی شامی با آن حضرت برخورد کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن. ایشان هیچ نگفتند تا این که شامی هر چه خواست گفت، آن گاه پیش رفتند و با تبسم به او فرمودند: گمان می کنم اشتباه کرده ای. اگر اجازه دهی تو را راضی میکنم، چنانچه چیزی بخواهی به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده ای نشانت دهم، اگر بخواهی اسباب و بار تو را به منزل می رسانم، اگر گرسنه ای تو را سیر می کنم، اگر فراری هستی تو را پناه می دهم، هر حاجتی داشته باشی برآورده می سازم، چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ی ما بیاوری برایت بهتر است؛ زیرا ما مهمانخانه ای وسیع و وسایل پذیرایی در اختیار داریم.

مرد شامی از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت: گواهی میدهم که تو خلیفه ی خدا در روی زمینی، تو و پدرت ناپسندترین مردم نزد من بودید؛ اما اکنون محبوب ترین خلق نزد من هستید، آن گاه آنچه به همراه خویش آورده بود به خانه ی آن حضرت برد و میهمان ایشان شد و به ولایت حضرت اعتقاد پیدا کرد.(1)

حکایت 373: بردباری حضرت زین العابدین ع

یکی از بستگان حضرت زین العابدین ((علیه السلام))خدمت آن جناب آمد و ایشان را دشنام داد. حضرت در جواب او چیزی نفرمود، بعد از رفتنش به اصحاب خود فرمود: شنیدید چه گفت؟ اکنون مایلم با من بیایید تا پیش او برویم و جواب مرا نیز بشنوید. اصحاب عرض کردند: بهتر بود همان جا جوابش را میدادید. زین العابدین ((علیه السلام))نعلین خود را برداشت و حرکت کرد و در راه این آیه را می خواند: «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ (2)». راوی گفت: از خواندن این آیه فهمیدیم به او چیزی نخواهد گفت.

به منزل آن مرد رسیدیم، او را صدا زد و فرمود: بگویید علی بن الحسین است. همین که آن شخص فهمید زین العابدین ((علیه السلام))آمده بیرون آمد و آماده ی مقابله شد، چشم امام ((علیه السلام))که به او افتاد فرمود: برادر! اگر آن زشتی ها که شمردی در من هست از خدا می خواهم مرا بیامرزد، اگر نیست خداوند تو را بیامرزد.

همین که او سخن حضرت را شنید پیش آمد و پیشانی ایشان را بوسید و گفت: آنچه عرض کردم در شما نیست، من به این نسبتها شایسته ترم.

حکایت 374 : خسران مسخره

امام صادق ((علیه السلام))فرمود: در مدینه مرد مسخره ای بود که مردم را با کارهای خویش می خنداند. روزی گفت: این مرد (زین العابدین (علیه السلام)) مرا خسته کرد، هر چه میکنم نمی توانم او را بخندانم، حیله ای به کار برم تا او را بخندانم. یک روز علی بن الحسین ((علیه السلام))با دو نفر از غلامان خود می گذشت. مرد مسخره از پشت آمد ردای ایشان را برداشت و رفت. غلامان او را تعقیب کردند و ردا را گرفتند، حضرت فرمود: این کیست؟ گفتند: مرد


1- پند تاریخ 3/ 63 - 64؛ به نقل از : بحار الانوار ج 10.
2- آل عمران / 134.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه