هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 273

صفحه 273

کلمه ی استرجاع را آهسته بر زبان جاری کردم. پرسید: تو کیستی؟ گفتم: یکی از غلامان شمایم. گفت: کدام یک از غلامان من هستی؟ پاسخ دادم: احمد بن سلامم.

گفت: احمد! نزدیک بیا و مرا در آغوش بگیر که وحشت سختی در خود احساس می کنم. نزدیک شدم و او را در بغل گرفتم. چنان اضطرابی در اعضای او بود که صدای قلبش به خوبی احساس می شد. از من پرسید: آیا برادرم مأمون زنده است؟ گفتم: اگر زنده نبود پس این کارزار و پیکار برای چیست؟ گفت: به من گفته اند مرده است. در پاسخ او گفتم: خدا صورت وزرای تو را زشت کند که تو را به این حال نشاندند.

گفت: اکنون هنگام سرزنش نیست، تقصیر آنها هم نبوده، گفتم: آقای من! این خرقه را دور بینداز. گفت: کسی که حالش مثل حال من باشد این خرقه هم برای او زیاد است. گفت: احمد! شک ندارم که مرا پیش برادرم مأمون می برند، آیا او مرا خواهد کشت؟ جواب دادم: نخواهد کشت، علاقهی رچم و برادری، او را به شما مهربان خواهد کرد. گفت: سلطنت نازا است و خویشاوندی نمی شناسد.

گفتم: امان هرثمه مانند امان برادرت مأمون است. آن گاه استغفار و ذکر خدا را به او تلقین کردم. در این هنگام در اتاق باز شد و مردی مسلح وارد گردید، نگاهی تند به محمد کرد و برگشت. من فهمیدم محمد را خواهند کشت.

نماز شب خود را خوانده بودم فقط نماز وتر مانده بود، ترسیدم که مرا با او بشند و نماز وتر از من فوت شود، برخاستم برای انجام وتر. محمد گفت: بیا نزدیک من نماز بخوان، در وحشت بسیار سختی افتاده ام. چیزی نگذشت که یک مرتبه جمعی از ایرانیان با شمشیرهای برهنه بر در اتاق آمدند. محمد همین که احساس خطر کرد از جای برجست و صدایش بلند شد: انا لله و انا الیه راجعون. سربازان وارد شدند هر یک به دیگری میگفت: نزدیک برو و کار محمد را بساز. محمد بالشی بر دست گرفت و گفت: من پسرعموی پیامبرم! من پسر هارون الرشیدم! من برادر مأمونم! از خدا بترسید و خون مرا نریزید.

یکی از غلامان طاهر جلو آمد و ضربتی بر سر محمد زد. محمد بالش را جلوی صورت خود گرفت، خواست شمشیر را از دست او بگیرد، آن سرباز به فارسی گفت: محمد مرا کشت. بقیهی همراهان او داخل اتاق شدند و بر محمد حمله کردند. یک نفر از آنها شمشیری بر تهیگاه او زد و او را بر زمین انداخت، آن گاه سرش را بریدند. اکنون توجه کنید با این که احمد بن سلام از غلامان محمد امین است و معلوم نیست از نظر اعتقاد امامت بر چه پایه ای بوده، این قدر به نماز شب و نافله اهمیت می داده است.(1)

حکایت 403: از این جوانان ارجمند بیاموزیم

آقا سید محسن جبل عاملی از علمای بزرگ شیعه و نوادهی برادر آقا سید جواد صاحب مفتاح الکرامه است. ایشان در دمشق مدرسه ای تأسیس کردند تا دانش آموزان شیعه در آن مدرسه تحصیل کنند. حاج سید احمد مصطفوی که یکی از تجار قم است گفت: من از خود سید محسن امین شنیدم که می گفت: یکی از


1- پند تاریخ 223/5 - 225؛ به نقل از: تتمه المنتهی.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه