هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 278

صفحه 278

گرامیتان سوگند میدهم بگویید این بیابان های خشک را چگونه بی زاد و توشه طی می کنید؟ فرمود: من با توجه به این چهار چیز، بیابان ها را طی می کنم: 1. تمام دنیا را در اختیار خدا و ملک او می دانم، 2. تمام مردم را بنده و جیره خوار خدا می دانم، 3. اعتقاد دارم که اسباب و وسایل زندگی در دست خدا است، 4. قضا و قدر او را در امور، نافذ می دانم.

گفتم: به به! عجب زادی دارید. شما با همین زاد، بیابانهای آخرت را طی خواهید کرد چه رسد به بیابانهای دنیا(1)

حکایت 409: خواجه ربیع و عبادت

شیخ بهایی در جواب نامه ی شاه عباس اول که از حال خواجه ربیع جویا شده بود چنین نوشت: به عرض می رساند که خواجه ربیع - علیه الرحمه - از اصحاب امیر مؤمنان عال است و بسیار مقرب آن حضرت بود. وقتی با لشکر اسلام به جهاد کفار آمده بود این جا فوت شده است و از حضرت رضا نقل شده است که فرمود: ما را از آمدن به خراسان فایده ی دیگر نرسید جز زیارت خواجه ربیع .

از «کامل» ابن اثیر نقل شده است: خواجه اسبی بسیار اصیل داشت که قیمت آن بیست هزار درهم بود. وقتی خواجه مشغول نماز بود آن اسب را دزدیدند. او نمازش را قطع نکرد و از بردن اسب نیز ناراحت نشد. عده ای آمدند خواجه را بر این پیش آمد تسلی دهند، او گفت: من خودم دیدم اسب را باز می کند. پرسیدند: پس چه شد که جلوی او را نگرفتی؟ جواب داد: من مشغول عملی بودم که آن عمل را از اسب بیشتر دوست داشتم (منظورش نماز بود که در نظر خواجه بیشتر از اسب بیست هزار درهمی ارزش داشت).(2)

آنهایی که خدمت خواجه بودند دزد را نفرین کردند، گفت: نفرینش نکنید، من آن اسب را بر او حلال کردم. وقتی خواجه از دنیا رفت دخترکی در همسایگی او بود، به پدرش گفت: این ستونی که در خانه ی همسایهی ما بود چه شد؟ پدرش به او گفت: آن ستون مرد صالحی بود که در همسایگی ما زندگی میکرد که از اول شب تا صبح به عبادت می ایستاد. تو شبها که در تاریکی به بام می آمدی او را در حال قیام میدیدی و خیال می کردی ستونی است.

خواجه میان خانه ی خود قبری کننده بود و هر وقت در قلب خویش احساس قساوت میکرد داخل قبر میشد و آنقدر که مایل بود در آن جا توقف می کرد، آن گاه عرض میکرد: (رب ارجعونی لعلی أعمل صالحا فیما ترکت )"(3) و مکرر می گفت: پروردگارا! مرا به دنیا برگردان تا اعمال صالحی که از دست داده ام، به جا آورم و پس از چندین مرتبه می گفت: ای ربیع! تو را برگرداندیم، متوجه باش و عمل کن.(4)


1- پند تاریخ 235/5 - 236؛ به نقل از: بحار الانوار 11/11 .
2- لطیفه: مردی به امام جماعتی گفت: امروز در مسجد مشغول نماز بودم که دیدم دزدی می خواهد کفش هایم را ببرد، من نماز را قطع کردم و نگذاشتم دزد کفش هایم را ببرد؛ آیا باید نمازم را دوباره بخوانم؟ امام گفت: کفش های تو چه قدر ارزش داشت؟ مرد گفت: دو تومان. أمام گفت: بنابراین لازم نیست نمازت را دوباره بخوانی؛ چون نماز تو دو ریال هم نمی ارزید!
3- مؤمنون / 100-99.
4- پند تاریخ 5/ 230 - 231؛ به نقل از: تحفه الأحباب /97
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه