هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 281

صفحه 281

می کردند که من یک آدم زنده هستم و آنها یک مرده و آنها باید وصیتهایشان را به من بکنند. خانمی حتی نمی توانست از جایش بلند شود، از سر جایش آه و ناله سر می داد و به من می گفت: به تهران برو، در فلان کوچه و به دخترم بگو اگر من مردم مثلا طلاهایم را چه بکن، یک وقت به بغداد رسیدیم، هواپیما پایین آمده بود، نگاه کردیم دیدیم آمبولانسها همه آماده هستند، نعش کشها، آمبولانس ها، دکترها و پرستارها همه آماده بودند، خیلی شلوغ بود، همه چیز مهیا بود. معلوم نیست وقتی چشم مسافران به پرستارها، نعش کش ها و آمبولانس ها افتاد چه حالی پیدا کردند. خلبان زنگ خطر را زد که نزدیک است بنزین تمام شود، خودتان را با کمربند ایمنی ببندید؛ اما حتی یک نفر هم نتوانست خودش را ببندد. من بلند شدم و همه ی کمربندها را بستم، بعد هم نشستم و کمربند خودم را بستم. یک دفعه زنگ خطر زده شد، هواپیما روی زمین نشست و تا آن جا که می توانست کنترل کرد. هواپیما تقریبا له شده بود؛ اما حتی یک نفر هم صدمه ندیده بود. من اولین کسی بودم که با پای خودم بلند شدم و پایین آمدم. دکترها و پرستارها تعجب می کردند که چه قدر شهامت دارم. من کر بودم؟ من نمیدانستم؟ چه بودم؟ آنها نمی دانستند که من گوش داشتم، دیگران کر بودند، آنها از بس ترسیده بودند افراد دیگری به داخل هواپیما می رفتند، دستها و پاهایشان را می گرفتند و آنها را پایین می آوردند و درون آمبولانس می گذاشتند و به بیمارستان می بردند تا کم کم با شرم و سوزن به حال بیایند.(1)

توکل علی الرحمن فی الأمر کله

فما خاب حقا من علیه توکلا

حکایت 412: به غیر خدا اعتماد نکنید

حضرت صادق(علیه السلام)فرمود: وقتی یوسف زندانی شد خداوند تعبیر خواب را به او الهام کرد. او خوابهای زندانیان را تعبیر می کرد. همان روز که او را به زندان انداختند دو جوان دیگر هم با یوسف خان زندانی شدند، صبح روز بعد نزد یوسف آمدند و عرض کردند: ما دیشب خوابی دیده ایم، آن را برایمان تعبیر کن. پرسید: چه دیده اید؟

یکی گفت: در خواب دیدم مقداری نان روی سر گذاشته ام و مرغی از نان ها می خورد. دیگری گفت: در خواب دیدم که آب انگور میگیرم، در جواب آن دو فرمود: اکنون تعبیری خواهم کرد که قبل از غذا خوردن حقیقت آن آشکار می شود.

یکی از شما ساقی پادشاه خواهد شد و به او شراب میدهد؛ اما دیگری را بر دار می آویزند و پرندگان بر سر او می نشینند و با منقار از مغز سرش تغذیه میکنند.

آن کسی که خوابش به دار آویختن تعبیر شد گفت: دروغ گفتم، خواب ندیده بودم، فرمود: آنچه پرسیدید گذشت، دروغ و راستی دیگر تأثیر ندارد، همان طور که گفتم خواهد شد، آن گاه یوسف علا به آن یک نفر که میدانست نجات خواهد یافت فرمود: از من هم پیش پادشاه یادآوری کن؛ یوسف هفت سال دیگر در زندان ماند، چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و به دیگری اعتماد کرد، خداوند به یوسف(علیه السلام)وحی کرد: چه کسی


1- پندها و حکایت های اخلاقی / 56 - 58
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه