هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 284

صفحه 284

جبرئیل التماس کرد و گفت: خدایا! در زمین کسی غیر از او تو را نمی پرستد، اکنون او را در آتش می اندازند. خطاب آمد: ساکت باش! بنده ای مانند تو می ترسد که وقت نگذرد، من هر وقت بخواهم می توانم او را نجات بدهم، اگر او مرا بخواند جوابش را میدهم.

جبرئیل بر ابراهیم علی نازل شد و گفت: ابراهیم! آیا حاجت و در خواستی داری من برآورم، جواب داد: به تو احتیاجی ندارم خدا برای من کافی است.

میکائیل گفت: اگر بخواهی آتش را به وسیله ی آبها و بارانی که در اختیار من است خاموش میکنم. جواب داد: نه. فرشته ی متصدی بادها گفت: مایلی طوفانی برانگیزم که آتش پراکنده شود؟ جواب داد: نه. جبرئیل گفت: پس از خدا بخواه تا نجاتت دهد. گفت: همین که او مرا در این حال می بیند کافی است. به روایت دیگر دست نیاز دراز کرد و گفت: «یا الله و یا واحد یا أحد یا صمد یا من لم یلد و لم یلد ولم یکن له کفوا أحذ نتمنی من التار برحمتک»، در این هنگام خداوند به آتش خطاب کرد: بر ابراهیم سرد شو. ناگاه چنان سرد شد که دندانهای ابراهیم از سردی به هم می خورد. خطاب رسید: سرد و سلامت باش برای او. پس حالتی معتدل یافت. جبرئیل در آتش شد و با ابراهیم نشست و مشغول صحبت شد. وقتی نمرود دید ابراهیم آزادانه در دل خرمن های آتش نشسته، گفت: هر کس می خواهد برای خود خدایی برگزیند مانند پروردگار ابراهیم را انتخاب کند.(1)

حکایت 415 حضرت موسی در دل سنگ چه دید؟

روزی ملک الموت پیش حضرت موسی(علیه السلام)آمد، همین که چشم موسی لیلا به او افتاد پرسید: برای چه آمدهای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی لال مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند.

ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجدهای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانواده ام وداع کنم.

خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علی را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی(علیه السلام)نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم. پرسید: چه سفری در پیش داری؟

جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما می آبی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن.

حضرت موسی(علیه السلام)عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در


1- پنده تاریخ 5/ 181-179 ؛ به نقل از: بحار الانوار 13 / 23، 32.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه