هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 327

صفحه 327

خواستی یزید را بگشی اول ایوب را بکش و در صورتی که شما میل داشتی من سومی آنها میشوم. همین که ولید یزید بن مهلب و پسر برادر خود ایوب را دید از شرمندگی سر به ریز افکند و پس از چند دقیقه سر برداشت و آهنگری را طلب کرد و زنجیر از گردن آنها برداشت و به ایوب پسر برادر خود سی هزار درهم و به یزید بیست هزار درهم بخشید، آن گاه برای حجاج نوشت: بعد از این مبادا متعرض یزید بن مهلب شوی.(1)

حکایت 481: سه روز مهمانی

قاسم بن موسی بن جعفر از کسانی است که در زمان حکومت هارون الرشید فراری شد و خود را پنهان کرد. او از ترس جان خویش به طرف شرق متواری گشت. روزی در کنار فرات راه می رفت، نگاهش به دو دختر کوچک افتاد که با یکدیگر بازی می کردند، یکی از آنها برای اثبات ادعای خود می گفت: نه این طور نیست «به حق امیر صاحب بیعت در روز غدیر».

قاسم جلو رفت و پرسید: منظورت کیست؟ دختر گفت: منظورم ابوالحسن پدر امام حسین است. خشنود شد که به محل دوستان اجداد خود رسیده است، گفت: آیا مرا به سوی رئیس این قبیله راهنمایی میکنی؟ دختر گفت: آری، پدرم رئیس این قبیله است. او جلو رفت قاسم هم به دنبالش حرکت کرد و پدر خود را به قاسم معرفی کرد. پس سه روز با کمال احترام و پذیرایی شایسته در آن جا ماند.

روز چهارم نزد شیخ و رئیس قبیله رفت و گفت: من شنیده ام که پیامبر فرمودند: میهمان بودن سه روز است، بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود. به این جهت دوست ندارم از صدقه بخورم. ئیس قبیله گفت: کاری برایت تهیه میکنم. قاسم درخواست کرد آب دادن مجلس خود را به او واگذار کند. رئیس پذیرفت. قاسم در آن جا مدتی به همین کار اشتغال داشت تا این که نیمه شبی شیخ از اتاق بیرون رفت قاسم را دید که در دل شب به پیشگاه پروردگار دست نیاز دراز کرده و با توجه مخصوص چنان غرق دریای مناجات است که هیچ چیز او را به خود مشغول نمی کند. از دیدن حال قاسم محبتی از او در دلش جای گرفت. صبحگاه که شد بستگان خود را جمع کرد و گفت: می خواهم دخترم را به عقد این مرد صالح و پرهیزگار درآورم. همه قبول کردند و او نیز دختر خود را به ازدواج او درآورد. خداوند از آن زن، دختری به قاسم لطف کرد. آن بچه دوران کودکی را تا سه سالگی گذراند، در این موقع قاسم مریض شد و بیماری اش شدید شد.

روزی شیخ بالای سر قاسم نشسته بود و از خانواده ی او سؤال میکرد. جواب هایی داد که شیخ را به جست و جوی بیشتری وادار کرد، ناگاه گفت: فرزندم، شایسته ی تو هاشمی هست. گفت: من قاسم بن موسی بن جعفر فرزند امام هفتم هستم. پیرمرد بر سر و صورتش زد و گفت: شرمندهی پدرت موسی بن جعفر(علیه السلام)شدم. قاسم پوزش خواست و گفت: تو مرا گرامی داشتی و پذیرایی کردی و با ما در بهشت خواهی بود؛ ولی من به شما سفارشی دارم، بعد از آن که از دنیا رفتم و مرا دفن کردید موسم حج که رسید شما و همسرم با همین


1- پند تاریخ 2/ 68؛ به نقل از: المستطرف151/1.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه