هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 348

صفحه 348

حکایت 506: بداخلاقی سعد بن معاذ

ابن سنان از امام صادق(علیه السلام)نقل کرده است که آن جناب فرمود: برای حضرت رسول و خبر آوردند که سعد بن معاذ فوت شده است. پیامبری با اصحاب آمدند و دستور دادند او را غسل دهند.

خودشان کنار در ایستادند و پس از آن که مراسم غسل و کفن تمام شد او را در تابوت گذاشته برای دفن کردن حرکت دادند. پیامبر در تشیع جنازه ی او با پای برهنه بدون ردا حرکت می کردند، گاهی طرف چپ و گاهی طرف راست تابوت را می گرفتند تا نزدیک قبرستان و قبر سعد رسیدند. رسول الله یوه داخل قبر شدند و با دست مبارک خودشان لحد را ساختند و خشت بر آن گذاشتند.

پیامبر می فرمود: خاک و گل به من بدهید و باگل بین خشتها را پر می کردند، همین که لحد را تمام کردند و خاک بر آن ریختند فرمودند: می دانم به زودی این خشت و گل کهنه خواهد شد؛ ولی خداوند دوست دارد هر کاری که بنده اش انجام می دهد محکم باشد.

در این هنگام مادر سعد کنار قبر آمد و گفت: سعد! بهشت بر تو گوارا باد. پیامبر اکرم فرمودند: مادر سعد! با چنین یقین از طرف خداوند خبر مده. اکنون سعد از فشار قبر رنج دید و آزرده شد.

حضرت رسول و برگشتند، مردم نیز مراجعت کردند. در بازگشت عرض کردند: یا رسول الله ! عملی با سعد کردید که نسبت به دیگری سابقه نداشت، با پای برهنه و بدون ردا جنازه اش را تشییع کردید، گاهی طرف راست و گاهی طرف چپ جنازه را می گرفتید. پیامبر فرمودند: فرشتگان نیز عاری از رد و کفش بودند و من به آنها اقتدا کردم و چون دستم در دست جبرئیل بود هر طرف را که او می گرفت من هم میگرفتم. عرض کردند: یا رسول الله علیه واله ! بر جنازه اش نماز خواندید و او را با دست مبارک خود در قبر گذاشتید، قبرش را با دست خود درست کردید، باز می فرمایید سعد به فشار قبر دچار شد. فرمودند: آری! سعد مقداری بدخلقی در خانواده اش داشت و این فشار از آن جهت بود.(1)

خوی زشت دیو است و نیکو، پری

سوی زشت خویی مگر ننگری

کرا چهره زشت ار سرشتش نکوست

مکن عیب کان زشت چهری بر اوست

نکوکار با چهره ی زشت و تار

فراوان به از نیکوی زشت کار

خوی نیک همچون فرشته است پاک

خوی بد چو دیو است بیشرم و باک(2)

حکایت 507: مأمون و بداخلاقی

عبد الله بن طاهر می گوید: نزد مأمون بودم، هیچ یک از غلامان حاضر نبودند. خلیفه غلامی را آواز داد: با غلام! یا غلام! ناگاه یکی از غلامان ترک از گوشه ای پیدا شد و با خشونت گفت: غلامان کارهایی دارند از قبیل: غذا خوردن، وضو گرفتن، نماز گزاردن و خوابیدن، هر گاه برای انجام کاری شخصی غایب شدیم فریاد برداشتی «یا غلام!». عبد الله گفت: مأمون سر به زیر انداخت. با خود گفتم: اکنون اگر سر بردارد دستور خواهد


1- پند تاریخ، پانصد داستان 2/ 196-197؛ به نقل از: بحار الانوار 220/6
2- اسدی طوسی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه