هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 353

صفحه 353

از یادت غافل نمیشدم. اکنون کیفر عمل خود را چشیدم و نتیجه ی هواپرستی ام را دیدم. از مردم برای گذران روزانه ی خود درخواست میکنم، بعضی به من ترحم میکنند و برخی نمی کنند، اولین فرد مصر بودم بعد از عزیز و اکنون ذلیل ترین افراد هستم.

یوسف گریست و پرسید: آیا هنوز چیزی از عشق و علاقه ی من در قلبت باقیمانده است؟ گفت: آری! به خدای ابراهیم قسم یک مرتبه نگاه کردن به صورتت برای من بیش از تمام دنیا که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند ارزش دارد. یوسف از او رد شد و به وسیله ی شخصی پیغام داد اگر شوهر داری تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم و اگر نداری به ازدواج خود در می آورم.

زلیخا گفت: می دانم ملک مرا مسخره میکند آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیر و بینوا و کور شده ام مرا می گیرد. حضرت یوسف دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته ی خود وفا کرد. شبی که خواست عروسی کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند و خدای را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانی و شادابی زلیخا را به او باز گرداند چشمهایش شفا یافت و مانند همان زمانی شد که به او عشق می ورزید. در آن شب(1) یوسف او را دختری بکر یافت. خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد و با هم به خوشی زندگی کردند تا مرگ بین آنها جدایی انداخت. هنگامی که یوسف ثروت بسیاری داشت در گرسنگی به سر می برد، می گفتند: چرا با این که خزینه های زمین در دست تو است به گرسنگی میگذرانی؟ می گفت: می ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش کنم.(2)

حکایت 512: اژدهای نفس!

آورده اند: در زمان های خیلی دور مرد مارگیری زندگی میکرد که کارش گرفتن مار بود. بعضی وقت ها مارهایی که میگرفت به طبیبان می فروخت تا از زهر آنها دارو درست کنند. بعضی وقتها هم آنها را برای کار خودش که معرکه گیری بود استفاده می کرد.

او به روستاهای دور و اطراف می رفت و بساطش را پهن می کرد و با مارهایی که گرفته بود نمایش جالبی برگزار میکرد و مردم هم از این سرگرمی بسیار خوشحال بودند. بعد از پایان نمایش پولی به او می دادند و از این راه روزگار می گذرانید. فصل زمستان فرا رسید، دیگر مثل روزهای گرم سال مار فراوان نبود، به خاطر همین تصمیم گرفت برای گرفتن مار به کوهستان برود. وقتی به آن جا رسید به این طرف و آن طرف نگاه کرد تا ماری پیدا کند؛ اما خبری از مار نبود. ناگهان چشمش به اژدهایی افتاد که روی برف افتاده بود. ترس تمام


1- در جلد دوازدهم بحار الانوار صفحه ی 282 روایتی از حضرت صادق (ع) نقل می کند که یوسف پرسید: زلیخا! چه چیزی تو را به این عشق واداشت ؟ گفت: زیبایی تو. یوسف گفت: پس چه خواهی کرد اگر پیامبر آخر الزمان را ببینی که از من زیباتر و خوش خونر و باسخاوت تر است و نامش محمد(ص) است؟ زلیخا گفت: راست می گویی. یوسف پرسید: توکه ندیده ای از کجا تصدیق میکنی؟ گفت: همین که نامش را بردی محبتش در قلب من افتاد. خداوند به یوسف وحی کرد: زلیخا راست می گوید ما نیز او را به واسطه ی علاقه و محبتی که به پیامبر ما محمد دارد دوست می داریم، خداوند به یوسف امر کرد با زلیخا ازدواج کن.
2- پند تاریخ 211-209/2 ؛ به نقل از: المستطرف 123/1 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه