هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 363

صفحه 363

حرف را شنید به او اجازه ی ورود داد، همین که داخل خانه شد لباسش را درآورد و قامت زیبای خویش را در مقابل او جلوه داد، چشم عابد به اندام دلفریب او افتاد و چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این هنگام ناگاه به خود آمد و متوجه شد چه از او سر زده است، دیگی بر سر بار داشت، جلو رفت و دست خود را بر آتش نهاد. زن پرسید: این چه کاری است که میکنی؟ گفت: دست من خودسرانه کاری کرد، او را کیفر میدهم. زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه ی او خارج شد. در راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد و گفت: فلان عابد را دریابید که خود را در آتش انداخته. وقتی آمدند مقداری از دست او سوخته بود.(1)

حکایت 526: مبارزه ی ثروت و ایمان!

عبد الله ذوالبجادین پسر یتیمی بود که از نظر ثروت دنیا چیزی نداشت. در کودکی تحت تکفل عموی خود به سر می برد تا این که بزرگ شد. از توجه عمویش دارای ثروت زیادی شد، تعدادی گوسفند، شتر، غلام و کنیز به هم رسانید. او را در جاهلیت عبد الغی مینامیدند، مدتی بود تمایل وافری داشت که اسلام بیاورد؛ ولی از ترس عموی خود هیچ اظهار نمیکرد؛ چون او مردی خشن و متعصب بود. این خاطره از قلب عبد الله بیرون نمی رفت، راهی نیز برای رسیدن به آن پیدا نمی کرد. بالاخره آنقدر گذشت تا این که حضرت رسول(علیه السلام)از جنگ حنین برگشتند و به جانب مدینه رهسپار شدند. عبد العزی دیگر نتوانست صبر کند، نزد عموی خود رفت و گفت: مدتها بود می خواستم اسلام بیاورم، انتظار داشتم شما هم اسلام بیاورید، اکنون که از شما خبری نشد من تصمیم گرفته ام به مسلمانان پیوسته، ایمان بیاورم.

عمویش گفت: اگر چنین کاری بکنی آنچه به تو داده ام پس میگیرم، برهنه ات میکنم. عبد العزی گفت: اسلام آوردن را بر ثروت دنیا ترجیح می دهم. عمویش گفت: حالا که مصممی، پس دست از اموال من بردار. به اندازه ای به او سخت گرفت که لباسهایش را نیز از تنش خارج کرد.

عبد العزی جریان اسلام آوردن خود را به مادرش گفت و تقاضای لباس کرد تا پوشیده خدمت پیامبر شرفیاب شود. مادر مهربانش چون لباسی نداشت که به فرزند دلبند خود دهد به ناچار گلیمی راه راه (که عرب آن را بجاد می گوید) به او داد. عبد الله گلیم را از وسط پاره کرد، نیمی را بر شانه انداخت و نیم دیگر را همانند ازار (لنگ) به کمر بست و با صدق و صفا به طرف مدینه آمد.

هنگام سحر به مدینه رسید، داخل مسجد شد، پیامبر اکرم که همیشه صبحگاه پس از نماز در مسجد جست و جو میکردند و از حال اصحاب صقه (کسانی که در مدینه غریب بودند و از خود خانه ای نداشتند) خبر می گرفتند. آن روز چشم پیامبر و به تازه واردی افتاد که با وضع مخصوصی خود را پوشانیده بود، جلو آمدند و پرسیدند: تو کیستی؟ گفت: نام من عبد العزی است و از فلان قبیلهام. فرمود: تو را عبد الله ذوالبجادین نام


1- پند تاریخ 2/ 242 - 243؛ به نقل از: بحار الأنوار 492/14 (چاپ آخوندی).
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه