هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 364

صفحه 364

میگذارم، میهمان من باش. عبد الله در جمله ی میهمانان آن حضرت به سر می برد و به تعلیم قرآن اشتغال داشت.

در آن هنگام که مردم آماده ی جنگ تبوک بودند، عبد الله خدمت پیامبر آمد و درخواست کرد دعا فرمایند خداوند او را در راه دین شهادت روزی کند، فرمودند: پوست درختی بیاور. عبد الله پاره ای از پوست درخت سمره آورد، آن حضرت پوست را بر بازوی او بستند و فرمودند: خداوندا! خون عبد الله را بر کافران حرام گردان. عرض کرد: یا رسول الله یه ! غرض من این نبود، میل داشتم جزء جانبازان و شهدای دین باشم. فرمودند: هر کس جزء لشکریان برای جنگ خارج شود چنانچه در راه بیمار شود و به همان بیماری از دنیا رود او نیز در زمره ی شهیدان است.

عبد الله در رکاب آن جناب عازم تبوک شد و چون سپاهیان اسلام در آن جا منزل گرفتند او مریض شد و تب کرد و بعد از از چند روز از دنیا رفت. در شب دفن عبد الله، بلال مؤذن چراغی به دست گرفت، حضرت رسول داخل قبر او شدند و بدنش را در قبر گذاشتند و فرمودند: خدایا! من از عبد الله راضی ام، تو نیز از او راضی باش. عبد الله بن مسعود این سخن را که شنید گفت: ای کاش من صاحب این قبر بودم.(1)

حکایت 527: آتش سرد!

فخر المحققین سید محمد اشرف سبط سید الحکما میرداماد در کتاب «فضائل السادات» از کتاب مدهش» ابن جوزی نقل می فرماید که مردی از پرهیزکاران وارد مصر شد. آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود گفت: این شخص یکی از بزرگان است. پیش رفت، سلام کرد و گفت: تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده، در باره ی من دعایی بکن. آهنگر این حرف را که شنید گریست و گفت: گمانی که در باره ی من کردی صحیح نیست، من از پرهیزکاران و صالحان نیستم، پرسید: انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست! گفت: صحیح است؛ ولی دست من هم سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود.

آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم، زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد. من دل بر خسار او بستم و شیفته ی جمالش شدم و گفتم: اگر راضی شوی کام از تو بگیرم هر چه احتیاج داشته باشی برمی آورم. او با حالتی که حاکی از تأثر فوق العاده بود گفت: از خدا بترس، من اهل چنین کاری نیستم. گفتم: در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو. او نیز برخاست و رفت، طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت: بدان که تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم. من دکان را بستم و با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم در را قفل کردم، پرسید: چرا قفل میکنی؟ گفتم: میترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود. در این هنگام چون برگ بید به


1- پند تاریخ 2/ 240 - 242؛ به نقل از: روضه الصفا (غزوه ی تبوک).
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه