هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 374

صفحه 374

به او پرخاش کردند که عجب مرد نادانی هستی با چنین نسبی از آل ابوطالب سهم خود را می خواهی و خویشتن را جزء ایشان به حساب می آوری! چند نفر از نادانان خواستند او را برنجانند و به رویش شمشیر بکشند. محمد بن زید گفت: با کشتن یک نفر خون حسین بن علی(علیه السلام)گرفته نخواهد شد، او را به واسطه ی این که اولاد یزید است گناهی نیست، شما را به خدا سوگند میدهم که از آزارش دست بردارید و حکایتی از من بشنوید تا باعث رفع این کدورت شود.

پدرم از پدر خود نقل می کرد: در سالی که منصور دوانیقی به حج رفته بود گوهری به او دادند که در حسن و ارزش آن متحیر ماند و گفت: کسی هرگز مانند این گوهر ندارد. یکی از سخن چینان گفت: محمد بن هشام گوهری بهتر از این دارد. منصور، ربیع حاجب (وزیر دربار) را خواست و گفت: فردا صبح که مردم در مسجد الحرام نماز خواندند تمام درهای مسجد را ببند و فقط یک در باز باشد.

چند نفر از اشخاصی که مورد اعتماد هستند بگمار تا اگر محمد بن هشام را دیدند او را گرفته، نزد من بیاورند.

فردا صبح ربیع درها را بست. محمد بن هشام فهمید که منظور از این تجسس، پیدا کردن او است. حیرت و وحشت او را فرا گرفت؛ اما برای نجات خود هیچ چاره ای به خاطرش نمی رسید.

محمد بن زید در کنار او نشسته بود، ولی پسر هشام أو را نمی شناخت. همین که اضطراب و تحیرش را دید گفت: شیخ! بسیار در وحشت و ترسی، اگر از جهتی بیمناکی بگو تا تدبیری بیندیشم. گفت: من محمد بن هشام هستم، تقاضا دارم از روی فضل و مرحمت شما نیز خود را معرفی کنید. گفت: من محمد بن زید هستم. همین که نام او را شنید ترس و وحشتش بیشتر شد؛ زیرا هشام پدر محمد را کشته بود، ترسید به انتقام خون پدر هم که باشد او را بکشد یا رسوا نماید. وقتی محمد بن زید این حال او را مشاهده کرد، سکوت را شکست و گفت: نترس! من تو را از این گرفتاری نجات میدهم؛ اما اگر در این راه نسبت به تو بی احترامی شد اکنون عذرخواهی میکنم. محمد از او تشکر کرد و دست وی را نیز بوسید.

آن گاه محمد بن زید ردای خود را بر گردن او انداخت و با خواری تمام به طرف مسجد کشید، به طوری که چشم ربیع به او افتاد، در این موقع دست خود را بر سر و صورت محمد بن هشام گذاشت تا شناخته نشود، سپس به ربیع گفت: یا ابالفضل! این مرد شتربانی از اهل کوفه است به من چند شتر کرایه داد ولی خیانت کرد. شترهای خود را برد و مرا پیاده گذاشت، مقداری پول از من گرفته، شهودی دارم که در خانه هستند، به نگهبانان بگو اجازه دهند این شخص خارج شود تا او را به خانه ببرم و پولم را دریافت نمایم.

ربیع دو سرهنگ را مأمور کرد تا به همراهی محمد بن زید بروند و پول را از شتربان بگیرند. همین که از مسجد خارج شدند و از محیط خطر دور شدند، محمد بن زید به محمد بن هشام گفت: خبیث؟ پول مرا بده، او هم در پاسخ گفت: میدهم، آن گاه از سرهنگان عذرخواهی کرد و گفت: این مرد اعتراف کرد اکنون شما برگردید. وقتی آنها دور شدند گفت: حالا با خوشی و سلامت برو. محمد بن هشام دست و پای او را بوسید و گفت: کرم و جوانمردی در خانواده ی پیامبر است، آن گاه گوهری که داشت بیرون آورد و گفت: چون جان

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه