هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 38

صفحه 38

کی بود مانند دیدن؟! عمرو گفت: عمر بن عبد العزیز یکی از حکام بنی امیه بود و به واسطه ی عدالت گسترده اش، مردم زمان او در امن و امان و آسایش زندگی می کردند. هنگامی که از دنیا رفت، ورثه ی او یازده نفر بودند. آنچه از اموال به ارث گذاشت، معادل هفتصد مثقال طلا بود که هر پسری را صد و پنجاه قیراط رسید؛ اما وقتی هشام بن عبد الملک از دنیا رفت، ورثه ی او نیز یازده نفر بودند که سهم هر کدام هزار، هزار دینار(1) شد.

پس از مدتی یکی از فرزندان عمر بن عبد العزیز را دیدم که صد اسب در راه خدا داد تا هر کس می خواهد پیاده به حج یا به جنگ کار رود، از آن اسب ها استفاده کند. در همان ایام یکی از فرزندان هشام را دیدم که گدایی می کرد و از مردم صدقه می گرفت!(2)

حکایت 52: سلطان دادگر

سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت به بستر رفت، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی میکند و کسی به دادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جست و جو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد. غلام پس از کمی جست و جو برگشت و گفت: پادشاها! کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد، دانست که غلام کوتاهی کرده است، پس خودش برخاست و از قصر بیرون رفت.

کنار حرمسرای سلطان مسجدی بود، زمزمه ی ناله ای از میان مسجد شنید، جلو رفت، دید مردی سر بر زمین نهاده می گوید: خدایا! محمود در به روی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است.

سلطان گفت: چه می گویی! من در پی تو آمده ام، بگو چه شده؟ آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم پیوسته به خانه ی من می آید و با زنم هم بستر می شود و دامن ناموسم را به بدترین وجه ی آلوده می کند. سلطان گفت: اکنون کجا است؟ جواب داد: شاید رفته باشد. شاه گفت: هر وقت آمد مرا خبر کن، آن گاه او را به پاسبان قصر معرفی کرد و دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید.

شب بعد باز همان سرهنگ به خانه ی آن بینوا رفت، مرد مظلوم به سرای سلطان رفت و سلطان محمود با شمشیر شرربار به خانه ی او آمد، دید شخصی در بستر همسرش خوابیده، دستور داد چراغ را خاموش کند، آن گاه شمشیر کشید و او را کشت، پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند. در این هنگام با دقت نگاهی کرد، بلافاصله سر به سجده نهاد. به صاحبخانه گفت: هر غذایی در خانه ی شما پیدا می شود بیاورید که گرسنه ام، عرض کرد: سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت می کند؟ سلطان گفت: هر چه هست بیاور، آن مرد تکه ای نان برای او آورد و پرسید: خاموش و روشن کردن چراغ و سجده کردن شما از چه بود و غذا خوردن شما در خانه ی مثل ما چه علت داشت؟

سلطان محمود گفت: همین که از جریان تو مطلع شدم با خودم اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرئت این کار را ندارد مگر فرزندانم، گفتم: چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است، به شکرانه ی این که دامن خانواده ام از


1- منظور یک میلیون مثقال طلا است.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 101/2 ، جوامع الحکایات / 136.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه