هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 381

صفحه 381

حکایت 546: پاداش عزت نفس

واقدی می نویسد: ابراهیم مهدی عموی مأمون در ری ادعای خلافت کرد. مردم با او بیعت کردند. یک سال و یازده ماه و دوازده روز خلیفه بود تا این که مأمون برای دفع او حرکت کرد و داخل ری شد. در آن هنگام ابراهیم می گوید: مأمون برای دستگیری من صد هزار درهم جایزه قرار داده بود، من از ترس نمیدانستم چه کنم، یک روز ظهر در هوای گرم از خانه خارج شدم. در حال ترس و وحشت حرکت می کردم ناگاه خود را در کوچه ای بن بست دیدم. با خود گفتم: اگر برگردم، هر کس مرا ببیند در شک خواهد افتاد، چشمم به غلامی افتاد که بر در خانه ای ایستاده بود، جلو رفتم و گفتم: آیا در منزل شما جایی هست که یک ساعت در آن جا بگذرانم؟ گفت: آری! در را باز کرد، داخل شدم اتاق تمیزی داشت که از حصیر و فرش پوشیده شده بود. چند پشتی تمیز از چرم در یک طرف اتاق دیده می شد. در این موقع که مرا وارد اتاق کرد خودش در را بست و خارج شد.

با خود گفتم: حتما فهمیده برای پیدا کردن من جایزه قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد. در وحشت عجیبی به سر می بردم.

طولی نکشید غلام برگشت و به وسیله ی حمالی هر چه احتیاج داشتم آورد و گفت: مولای من! غذایی که به دست غلامی سیاه تهیه شود ممکن است شما میل نفرمایید؛ چون شغل من حجامتگری است.(1) اگر زحمت نیست خودتان تهیه کنید. گرسنگی مرا ناراحت کرده بود، به اندازه ای که مرا کفایت میکرد غذا درست کردم و خوردم، پرسید: آیا شراب میل دارید؟ گفتم: بی میل نیستم، ظرف شرابی سربسته با مقداری میوه و آجیل آورد.

کیسه ی دیناری که همراهم بود به او دادم و گفتم: این پول را بردار و صرف احتیاجات خود کن، اگر گرفتاری ام رفع شد بیش از این به تو خواهم داد.

غلام گفت: هرگز این پول را قبول نخواهم کرد. با این که سنگینی کیسه مرا ناراحت کرده بود آن را برداشتم و به طرف در رفتم تا خارج شوم، غلام گفت: همین جا باشید تا خداوند فرجی برساند. برگشتم؛ ولی خواهش کردم از همان کیسه خرج کند؛ اما قبول نکرد.

چند روزی در آن جا بودم، دیگر خسته شدم و نخواستم بیش از این مزاحم او باشم، یک روز که برای کاری از منزل خارج شده بود، لباس زنانه پوشیدم و نقاب زدم و از آن جا بیرون آمدم. نزدیک پلی رسیدم. خواستم از پل بگذرم یکی از سربازان مرا شناخت، به من چسبید و گفت: این همان کسی است که مأمون در طلب او است. از ترس او را با اسبش میان رود انداختم و با عجله فرار کردم، مردم برای نجاتش جمع شدند. خود را به خانه ای رساندم که زنی بر در آن ایستاده بود.

گفتم: خانم اجازه میدهید، داخل شوم و خون مرا بخرید؟ آن زن اجازه داد، مرا به اتاقی راهنمایی کرد، برایم غذا آورد و گفت: نترس هیچ کس تو را ندید، طولی نکشید در منزل با شدت کوبیده شد، همین که زن در را باز کرد دیدم همان کسی که او را به رود انداخته بودم وارد شد، خون از سر و رویش میریخت، زنش پرسید: چه


1- حجامتگر یا حجام: خونگیر.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه