هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 385

صفحه 385

واسطه به جعفر بن ابی طالب می رسد از جا حرکت کرد، جامه ای از پوست برداشت و چهار طرف آن را به چهار فرزند [یا غلامانش داد و همراه آنان به خانه های بنی هاشم رفت.

گفت: ای بنی هاشم! اکنون میت در زمانی که مردم از فضائل شما دم فرو بسته اند در مدحتان شعری سروده و با این کار از جان خویش گذشته است، هر چه برایتان امکان دارد به او جایزه دهید. آن گاه هر کس به اندازه ی قدرت خود از درهم و دینار در آن جامه ریخت، دسته ای از زنان نیز زیورهای خود را میان جامه انداختند. در مجموع صد هزار درهم برای میت جمع آوری شد. عبد الله همه را پیش گمیت آورد و گفت: میت! به اندازه ی توانایی برایت آورده ایم، از تو عذر میخواهیم؛ زیرا ما در زمان قدرت دشمنان مان واقع شده ایم، این مقدار را جمع کرده ایم، چنانچه مشاهده میکنی زیور زنان نیز میان آنها است، با همین مال وضع زندگی ات را سامان بده.

کمیت گفت: پدر و مادرم فدایتان! زیاد عطا فرمودید، غرض از مدح شما جز خدا و پیامبر نبود، این اموال را به صاحبان شان رد کنید، من از شما بهره ی دنیوی نمیگیرم. عبد الله هر چه سعی کرد تا شاید میت را راضی کند، نپذیرفت و رد کرد.(1)

حکایت 551 زنی شرافتمند و خوش عقیده

بشار مکاری گفت: در کوفه خدمت حضرت صادق(علیه السلام)مشرف شدم، آن جناب مشغول خوردن خرما بود، فرمود: بشار! بیا جلو و خرما بخور. عرض کردم: در راه که می آمدم منظره ای دیدم که مرا سخت ناراحت کرد.

اکنون گریه گلویم را گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، بر شما گوارا باد. فرمود: به حقی که مرا بر تو است سوگند میدهم پیش بیا و میل کن. نزدیک رفتم و شروع کردم به خوردن.

پرسید: در راه چه دیدی؟ عرض کردم: یکی از مأموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنی میزد و او را به سوی زندان و دارالحکومه میکشاند. آن زن با حالتی ناراحت کننده فریاد می کرد: «المستغاث بالله و رسوله»؛ اما هیچ کس به فریادش نرسید. حضرت پرسید: از چه رو این طور او را میزدند؟ عرض کردم: من از مردم شنیدم آن زن در راه پایش لغزیده و به زمین خورده است و در آن حال گفته: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه»؛ خدا ظلم کنندگان به تو را لعنت کند ای فاطمه ! حضرت صادق از شنیدن این موضوع آن قدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد.

فرمود: بشار! با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات این زن دعا کنیم، یکی از اصحاب خود را نیز فرستاد تا به دارالحکومه برود و خبری از او بیاورد. وارد مسجد شدیم، هر یک دو رکعت نماز خواندیم، آن گاه حضرت صادق دست های خود را بلند کرد و دعایی خواند و به سجده رفت، طولی نکشید سر برداشت و فرمود: حرکت کن برویم، او را آزاد کرده اند. در راه با مردی که او را برای خبرگیری فرستاده بودند برخورد کردیم، آن جناب جریان را پرسید، گفت: زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤال کرد. گفت: من در آن جا بودم، دربانی


1- پند تاریخ 3/ 124-127.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه