هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 391

صفحه 391

جوان سخنان مهمان را به مادرش گفت، پیرزن گفت: از ظاهر این مرد معلوم می شود دروغگو نیست. حضرت عیسی فرمود: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگاری کن، هر چه خواست بیا به من خبر بده. جوان برای خواستگاری به بارگاه رفت، خود را به نزدیکان پادشاه رساند و گفت: من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرض مرا به پیشگاه ملوکانه برسانید. خواص پادشاه از گفتار جوان خندیدند و برای این که تفریحی کرده باشند او را نزد شاه بردند و تقاضایش را به عرض رساند.

پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد گفت: اشکالی ندارد، اگر فلان مقدار جواهر برای ما بیاوری قبول میکنم. جوان برگشت و جریان را برای حضرت عیسی شرح داد. عیسی او را به خرابهای برد که سنگریزه و ریگ فراوان داشت، دعایی کرد و آن سنگ ریزه ها به جواهر تبدیل شد. جوان به همان مقدار برای پادشاه برد، همین که چشم وزیران و شاه به جواهرات افتاد در شگفت شدند و با خود گفتند: جوانی خارکن از کجا این همه جواهر تهیه کرده است؟!

پادشاه برای مرتبه ی دوم مقدار زیادتری درخواست کرد، باز جوان به عیسی(علیه السلام)مراجعه کرد. حضرت فرمود: برو در همان خرابه و آنچه می خواهی بردار و برای او ببرد. در این مرتبه شاه، جوان را به خلوت خواست و واقع امر را پرسید. او هم جریان را شرح داد و شاه فهمید که او حضرت عیسی است. گفت: برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم ازدواج را انجام دهد.

عیسی دختر را به ازدواج آن پسر در آورد، پادشاه لباسی آراسته برای جوان فرستاد. این زن و شوهر آن شب با یکدیگر زناشویی کردند، فردا صبح داماد خود را خواست و با او ساعتی صحبت کرد و آثار بزرگی و فهم را در گفتار او دید و چون غیر از آن دختر فرزندی نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانی از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او شد.

روز سوم حضرت عیسی علی برای تودیع به بارگاه شاه جدید آمد. جوان از او پذیرایی شایانی کرد و گفت: ای حکیم! سؤالی دارم که اگر جواب ندهی این همه نعمت که به وسیله ی شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار می شود، گفت: بگو ببینم چه در دل داری، جوان گفت: دیشب در این فکر بودم، شما که چنین نیرویی دارید که خارکنی را به مقام سلطنت می رسانید چرا برای خود کاری نمی کنید؟! فرمود: کسی که نسبت به خدا و نعمت جاویدان او شناخت داشته باشد هیچ گاه به این دنیای فانی میل نخواهد داشت.

جوان همان دم از تخت پایین آمد، لباس های سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر خارج شد. وقتی نزد حواریون رسیدند عیسی ؟ فرمود: این همان گنجی است که در این شهر پیدا کردم.(1)

حکایت 558: خانه ی دنیا از نظر امام علی (علیه السلام)

شریح بن حارث(2) از سوی امیر مؤمنان(علیه السلام)در کوفه قضاوت می کرد. خانه ای به هشتاد دینار خرید. به


1- پند تاریخ 3/ 139 - 143؛ به نقل از: بحار الأنوار 284/14 .
2- شریح مرد کو سجی بود که مو در صورت نداشت. عمر بن خطاب او را قاضی کوفه قرار داده بود و در آن دیار به قضاوت و حکومت بین مردم اشتغال داشت. امیر مؤمنان (ع) خواست او را عزل نماید. اهل کوفه گفتند: او را عزل مکن زیرا از جانب عمر نصب شده و با تو بیعت کرده ایم به شرط این که هر چه ابوبکر و عمر مقرر کرده اند، تغییر ندهی. هنگامی که مختار به حکومت و امارت رسید، او را از کوفه بیرون کرد و به دهی که ساکنان آن یهودی بودند، فرستاد. زمانی که حجاج امیر کوفه شد، او را دوباره به کوفه برگرداند با این که پیر و سالخورده بود امر کرد به قضاوت مشغول شود. به واسطه ی خواریی که از مختار دیده بود، درخواست کرد از این کار معافش کنند. حجاج پذیرفت. هفتاد و پنج سال قاضی بود و در سن صد سالگی ازدنیا رفت.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه