هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 396

صفحه 396

حکایت 562: برگشت روزگار

سلطان محمود غزنوی هر گاه نامه ای برای خلفا می نوشت اسم فرزندان خود را که می برد نام سلطان محمد را بر سلطان مسعود مقدم می داشت. یکی از نزدیکان سلطان که شاید امیر حسن میکال بود روزی عرض کرد: علت چیست با این که همه میدانند مسعود فرزندتان آراسته و شایسته ی مقام سلطنت است باز اسم محمد را بر او مقدم میدارید؟ سلطان محمود گفت: این مطلب را من نیز می دانم، مسعود فرزندی است که خدا او را شایسته کرده است؛ ولی اگر به مقام سلطنت برسد پسرم محمد را یک لحظه امان نمی دهد یا او را از عضوی ناقص می کند یا او را خواهد کشت؛ از این رو او را در زمان زندگی خودم به این خصوصیات امتیاز میدهم تا شاید بعد از مرگ من بر او دست نیابد. اتفاقا هنگامی که مسعود به جای پدر نشست چشمهای برادر خود را میل کشید و او را در قلعه ای زندانی کرد؛ ولی طولی نکشید پس از کشته شدن خلیفه و غلبه ی سلجوقیان، مسعود دل از خراسان کند و به غزنین آمد، غلامانش از او دلتنگ شدند، محمد را از زندان خارج کردند و از او درخواست کردند با آنها همراهی کند تا مسعود را به کیفر برسانند. او ابتدا قبول نکرد، گفتند: اگر نپذیری تو را می کشیم و به ناچار قبول کرد. سربازان مسعود را پیش محمد آوردند. محمد گفت: آسوده خاطر باش تو را نمی شم، هر قلعه ای را که می خواهی انتخاب کن. مسعود قلعه ای را انتخاب کرد، وقتی او را به آن محل می بردند یک نفر را فرستاد و از برادر خود تقاضای مقداری خرجی کرد. محمد پانصد دینار برایش فرستاد؛ ولی زمانی که مسعود به چشم های سلطان محمد میل کشید و برای زندانی کردن به قلعه ای فرستاد محمد از او درخواست کرد: برادر! صد دینار به من خرجی بده؛ اما مسعود راضی نشد و خواسته او را رد کرد.(1)

حکایت 563 : ابتدای حال برامکه

حسن بن سهل گفت: روزی نزد یحیی بن خالد برمکی بودم، یحیی به کاری اشتغال داشت که هارون الرشید او را مأمور انجام آن کرده بود، در این هنگام عده ای وارد شدند، هر کدام حاجتی داشتند، به کارهای آنها رسیدگی کرد، یکی از آنها احمد بن ابی خالد احول بود، یحیی بن خالد برمکی به فضل گفت: پسرم! پدر تو با پدر این جوان حکایت شیرینی دارد. وقتی از کار فارغ شدم به یادم بیاور تا برایت شرح دهم.

فضل بعد از فراغت جلو آمد و آنچه گفته بود به یادش آورد. یحیی گفت: من در زمان خلافت مهدی که به عراق آمدم بسیار فقیر و تهیدست بودم، به اندازهای زندگی بر ما تنگ شده بود که یکی از اهل منزل گفت: سه روز است ما خوراکی نداریم؛ اما به شما اطلاع نداده ایم. من از این جریان خیلی متأثر شدم، حیران بودم، یادم آمد که یک حوله داشتیم، پرسیدم: آن حوله کجا است؟ جواب دادند: حاضر است. گفتم: بیاورید، آن را گرفتم و به یکی از دوستانم دادم تا بفروشد، آن را به هفده درهم فروخت، پول را به اهل منزل دادم که خرج کنند تا خداوند از راهی روزی عنایت کند. فردا صبح به خانهی ابی خالد پدر همین جوان رفتم، او وزیر مهدی بود. مردم منتظر خارج شدنش بودند، سواره بیرون آمد، همین که چشمش به من افتاد سلام کرد و حال مرا پرسید،


1- پند تاریخ 3/ 172 - 173؛ به نقل از: تاریخ بحیره.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه