هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 397

صفحه 397

گفتم: چه حالی که برای گذران خانواده ی خود مجبور به فروش حولهام شده ام. به خانه برگشتم، برای اهل منزل جریان را شرح دادم، آنها گفتند: بدکاری کردی، راز خود را نزد کسی که تو را بزرگ و با اهمیت میدانست فاش کردی، بعد از این تو را به همین پستی ملاحظه خواهد کرد. گفتم: حالا گذشته، کاری است که شده.

فردا صبح به طرف بارگاه خلیفه رفتم، در آن جا یکی از دوستان ابی خالد گفت: وزیر مرا امر کرد اگر تو را دیدم بگویم همچنان بنشین تا بیاید، نشستم، چیزی نگذشت وزیر آمد و دستور داد برای من هم اسبی بیاورند، با هم سواره به منزلش رفتیم، چند نفر را نام برد و امر کرد آنها را حاضر کنند.

وقتی آمدند گفت: شما از من غلات سواد(1) را نخریدید به هشت میلیون درهم به شرط این که یک نفر را با شما شریک کنم؟ گفتند: چرا؟ گفت: آن شریک همین شخص است، رو به من کرد و گفت: حرکت کن با اینها برو، وقتی خارج شدیم گفتند: بیا به مسجد برویم تا با تو در باره ی موضوعی صحبت کنیم که به نفع تو است.

داخل مسجد شدیم، گفتند: تو برای انجام این کار به چند نفر وکیل امین و اسباب و لوازم احتیاج داری که از عهده ی آن هم برنمی آیی، حاضری سهم خود را بفروشی و پول آن را نقد دریافت کنی؟ قبول کردم و پرسیدم: چقدر میخرید؟ گفتند: صد هزار درهم. راضی نشدم، همین طور تا سیصد هزار درهم رسیدند تا راضی شدم؛ ولی گفتم: باید با ابی خالد مشورت کنم. قبول کردند. وقتی به ابی خالد پیشنهاد آنها را گفتم، گفت: حاضرید به این مبلغ بخرید؟ جواب دادند: آری. امر کرد بپردازند.

سپس به من گفت: برو مال را بگیر و زندگی ات را سر و سامان بده، آن گاه مرا وعده ی مقامی داد و به آن وعده نیز وفا کرد. از همان روز وضع من خوب شد تا به این جا رسیدم.(2)

حکایت 564: حکومت برامکه

عبد الملک بن صالح هاشمی چون در خلافت طمع داشت، هارون بر او خشمگین بود. شبی در مجلس جعفر برمکی حاضر شد، جعفر هنگام رفتن عبد الملک گفت: اگر حاجتی داری بفرما تا انجام دهم. گفت: رشید از من خشمگین است، می خواهم کاری کنی از من راضی شود. جعفر گفت: امیرالمؤمنین از تو راضی شد، آنچه در دلش نسبت به تو بود خالی شد. باز درخواست کرد که چهار صد هزار درهم قرض دارم. گفت: قرضت ادا شد. اکنون آن وجه حاضر است؛ اما می خواهم از مال خود امیرالمؤمنین باشد تا بدانی از تو راضی است. گفت: دلم می خواهد ابراهیم فرزندم را به ازدواج یکی از دختران خلیفه درآوری. جعفر جواب داد: امیرالمؤمنین دختر خود عالیه را به ازدواج او در آورد، گفت: مایلم برای بلندی رتبه و مقام او لوایی بالای سرش بلند فرمایید.

جعفر گفت: امیرالمؤمنین حکومت مصر را به او واگذار کرد. عبدالملک بیرون رفت. حاضران از اقدام جعفر تعجب کردند و ترسیدند رشید از این جسارت بر او خشم بگیرد، اما هارون الرشید همه ی خواسته های عبدالملک را برآورد.

روزی در شکارگاه، هارون و عبد الملک جلوتر از همه همراهان راه می رفتند و با هم مذاکرات سری


1- بین بصره و کوفه.
2- پند تاریخ 3/ 236 - 238؛ به نقل از: ثمرات الأوراق.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه