هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 398

صفحه 398

می کردند. هارون گفت: دیدی جعفر در مورد چهار درخواست تو بدون مراجعه به من از جانبم قول داد و من همه را پذیرفتم، حالا از تو می پرسم اگر یکی از بستگانت با تو این معامله را بکند با او چه میکنی؟ عبدالملک خواست خشم هارون را با آرامش فرو نشاند، گفت: مراحم امیرالمؤمنین او را گستاخ کرده، هارون اصرار کرد که پرده پوشی نکن حقیقت را بگو، آیا ممکن است یک نفر در باره ی دیگری با این جرئت اقدامی بکند؟ عبدالملک فهمید دل رشید از برامکه پر شده است، گفت: اگر امیرالمؤمنین کسی را در پس پرده دارد که جای آنها بگذارد آن وقت اجرای سیاست در باره ی اینها مانعی ندارد و گرنه اقدام به از بین بردن آنان صلاح نیست.

هارون گفت: پس این راز میان من و تو در همین صحرا بماند. یک سال گذشت و هارون بالاخره خشم خود را بر برامکه ظاهر ساخت و تمام آنها را از بین برد.(1)

کرا دیدی از خسروان عجم

از عهد فریدون و ضحاک و جم

که بر تخت و مملکش نیامد زوال

نمائند مگر ملک ایزد تعال

حکایت 565: آخرین یادبود برامکه

محمد بن زید دمشقی گفت: شبی فضل بن یحیی برمکی مرا خواست. در آن شب برای او فرزندی متولد شده بود. فضل گفت: شعرا در تهنیت فرزندم اشعاری گفته اند؛ ولی آنها را نپسندیده ام، مایلم تو چند بیت در این باره بسرایی. جواب دادم: عظمت و شکوه مجلس آراسته ی شما اجازهی فکر کردن و شعر ساختن به من نمی دهد.

فضل اصرار کرد و گفت: چاره ای نیست، باید هر چه به خاطرت می آید بگویی. من نیز کمی فکر کردم و این شعر را سرودم :

و نفرح بالمولود من آل برمک

ولاسیما لو کان من ولد الفضل

فضل شعر مرا پسندید و ده هزار دینار به من جایزه داد. با این سرمایه کم کم وضعم بسیار خوب شد و ثروت قابل توجهی به دست آوردم. مدتی گذشت؛ ولی این خاطره هیچ گاه از نظرم محو نمی شد، گاه گاهی همان شعر را با خود می خواندم.

بالاخره وضع برامکه آشفته شد، اقتدار آنها از بین رفت و برمکیان به دست هارون نابود شدند.

روزی به حمام رفتم، از حمامی، کارگر و دلاکی درخواست کردم، جوان زیبایی برایم فرستاد. جوان شروع به کار کرد، در این موقع به یاد خاطرات گذشته افتادم، باز آن شعر به یادم آمد، با خود شروع کردم به زمزمه کردن. همین که شعر را خواندم دلاک جوان بر زمین افتاد و بیهوش شد. حمامی گفت: هرگز این جوان سابقه ی غش نداشته و این اولین مرتبه است که به این حال در آمده است. بالاخره به هوش آمد، پرسیدم: چه شد که ناراحت شدی؟ گفت: همان شعری که خواندی تکرار کن. برای مرتبه ی دوم خواندم.

گفت: این شعر از کیست و برای چه کسی سرودهای؟ گفتم: از من است و برای پسر فضل بن یحیی برمکی سروده ام. پرسید: آن پسر اکنون کجا است؟ با تعجب گفتم: از کجا می دانم. در این موقع آه جگرسوزی کشید و


1- پند تاریخ 3/ 238 - 240.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه