هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 399

صفحه 399

گفت: من پسر فضل بن یحیی برمکی هستم، تو این شعر را در تهنیت تولد من گفته ای، سپس سرگذشت خود را شرح داد. گفتم: پسر عزیزم! من فرزندی ندارم، ثروت زیادی از دولت و همت برمکیان و پدر تو به من رسیده است. اکنون اگر اجازه دهی در حضور قاضی تمام آن را به تو میبخشم و تو را به فرزندی می پذیرم.

گفت: هرگز چنین کاری نمیکنم، مالی که پدرانم به عنوان صله ی شعر به تو داده اند چگونه پس بگیرم.

اگر من نیز میداشتم دو برابر می دادم.

گفتم: پس مقدار کمی بگیر که این شغل را رها کنی. در جواب هیچ نگفت و من از حمام خارج شدم.(1)

حکایت 566: ریاست دنیا

روزی مأمون به اطرافیان خود گفت: میدانید تشیع را از که آموخته ام؟ جواب دادند: نه. گفت: از پدرم هارون الرشید. گفتند: این معنی چگونه ممکن است با این که هارون نسبت به این خانواده دشمنی زیاد داشت و پیوسته آنها را میکشت؟ گفت: کشتار و قتل او به واسطهی حفظ سلطنت خود بود؛ زیرا سلطنت نازا است و خویشاوندی را ملاحظه نمی کند. سالی با هارون الرشید به مکه رفتم، وقتی به مدینه رسید دربانان را دستور داد هر کس از اهل مدینه می خواهد نزد من بیاید از هر طایفه ای است (مهاجر، انصار یا بنی هاشم باید نسبت خود را معین کند آن گاه وارد شود. هر کس وارد می شد نام خود را تا جتش میگفت و نسب خویش را به یکی از مهاجران یا انصار یا بنی هاشم می رساند.

به هر یک از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را دویست دینار جایزه میداد. شرافت آبا و اجداد آنها را به اندازه ی هجرت و سابقه ی فعالیت آنها در اسلام مرعات می کرد. روزی من ایستاده بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت: مردی آمده و می گوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسینم. رشید به محض شنیدن این اسامی گفت: خیلی مواظب باشید و با ادب و احترام بایستید. همه ایستاده بودیم در این هنگام پیرمردی وارد شد که عبادت، پیکر او را فرسوده و مانند پوست خشکیده و کهنه ای کرده بود و سجده های طولانی بر پیشانی اش آثاری شبیه جراحت به جا گذاشته بود.

چشمش که به هارون افتاد خواست از الاغ پیاده شود؛ ولی رشید فریاد کرد: به خدا قسم باید روی این فرش پیاده شوی. دربانان مانع از پیاده شدن او شدند همگی با دیده ی عظمت غرق در سیمای او بودند. هارون از تخت پایین آمد و به استقبالش رفت، او را در آغوش گرفت و بر چشم و صورتش بوسه زد، آن گاه در بالای مجلس نشستند.

هارون با تمام وجود به سخنانش گوش داد و از حالش جویا شد، آن گاه پرسید: یا ابالحسن! چند نفر تحت تکفل شما هستند؟ فرمود: بیش از پانصد نفر. سؤال کرد: همه فرزندان شمایند؟ جواب داد: نه، بیشترشان غلام و کنیز و خدمتکارند. پرسید: چرا دختران را به ازدواج پسر عموهایشان در نمی آوری؟ فرمود: وضع مالی ام اجازه نمی دهد. پرسید: باغستانها در چه حال است؟ جواب داد: گاهی حاصل میدهد و گاهی نمی دهد.


1- پند تاریخ241/3 - 243؛ به نقل از: تاریخ بحیره / 138.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه