هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 40

صفحه 40

دارم؛ همه را سپاه تو گرفته اند و مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جا داده اند. باز در همان جا نیز سپاهیان تو هستند. مناسب نیست سربازان در منزلی که چند زن و دختر هستند، زندگی کنند. عمرو گفت: تو میگویی لشکر در این سرمای شدید به سر ببرند؟ دور شو پیرزن رفت. همین که دور شد، امیر به عمرو گفت: این زن پرهیزکار و عابد است، خوب است در باره ی او لطفی کنید. عمرو دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی او را آوردند، پرسید: قرآن خوانده ای! پیرزن جواب داد: آری. عمرو گفت: خدا در قرآن فرموده: «إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهَا أَذِلَّهً وَکَذَلِکَ یَفْعَلُونَ (1)»؛ پادشاهان وقتی وارد شهری می شوند، آن را تباه می سازند، عزیزان آن دیار را خوار می کنند و این شیوه آنان است.

پیرزن پاسخ داد: آری. درست است؛ ولی گویا امیر این آیه را از همان سوره نخوانده است که: «فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خَاوِیَهً بِمَا ظَلَمُوا إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَهً لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ (2)» و این خانه های آنها است که بر اثر ستمکاری، به ویرانه تبدیل شده است، به راستی که در این هلاکت، عبرت است برای مردم دانا.

این آیه چنان در عمرو تأثیر کرد که به لشکرش فرمان داد خانه های مردم را تخلیه کنند و دستور داد در شهر جار بزنند که پس از سه ساعت هر سربازی که در شهر یا خانه ی مردم دیده شود، کشته خواهد شد. آن گاه تمامی سپاه در خارج شهر در محلی به نام شادیاخ - که اکنون باغستانی است . خیمه زدند!(3)

حکایت 55: عاقبت دادرسی نکردن به مظلومان

هنگامی که خوارزمشاه با لشکر مغول جنگ کرد و شکست خورد، از مقابله با آنها بسیار ترسید. ابتدا خیال داشت به هندوستان فرار کند؛ ولی بعد عازم عراق شد. به نیشابور که رسید دیگر دست از غیرت و نام و ننگ شست و به خوشگذرانی مشغول شد. چنگیزیان نیز آتش در عالم میزدند و می آمدند. خوارزمشاه هیچ اندیشه نداشت، در همان موقع مظلومان و شکایت داران بیش از سه سال از او تقاضای رسیدگی میکردند؛ ولی کسی نبود به حرف آنها گوش دهد.

روزی این بیچارگان به وزیر پناه آوردند و گفتند: برای خدا چاره ای برای ما بیندیش! وزیر گفت: سلطان مرا مأمور آرایش زنان مطرب کرده است، اکنون نمی توانم به این حرف ها رسیدگی کنم.

در همین موقع خبر آوردند که سنتای بهادر با سی هزار نفر از جیحون گذشته است. سلطان از ترس نزدیک بود هلاک شود. بی درنگ به طرف عراق حرکت کرد. لشکر مغول نیز از پی آنها می آمدند.

خواجه عطاء الملک جوینی (صاحب تاریخ جهانگشا) می گوید: پدرم در آن زمان جزء همراهان خوارزمشاه بود که به عراق می رفتند، گفت: سلطان ساعتی بر یک بلندی نشسته بود تا اشخاصی که در عقب اردو هستند بگذرند، چشمش به من افتاد و مرا پیش خواند، همین که نزدیک آمدم دست بر محاسن خود کشید و آهی از جگر برآورد و گفت: جوینی! دیدی که آخر فلک بدکردار با ما چه کرد و بخت تیره چه بر سر ما آورد!


1- نمل / 34.
2- نمل /52
3- نمونه هایی از تأثیر و نفوذ قرآن / 122 - 124؛ به نقل از: تاریخ بحیره / 19.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه