هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 402

صفحه 402

اطلاعی از او نداشت، روزی حال آن مرد را از جبرئیل پرسید، گفت: میدانی همنشین من چه شد؟ جواب داد: آری، هم اکنون به صورت میمونی با زنجیر کنار در ایستاده است. حضرت موسی به جایگاه نماز خود رفت و از خدا درخواست کرد او را نجات دهد، خطاب رسید: ای موسی! اگر آن قدر مرا بخوانی تا دو استخوان بالای سینه ات جدا شود، دعایت را مستجاب نمیکنم، من او را به علم و دانش مفتخر کردم اما او علم را تباه کرد و به غیر آن تکیه کرد.(1)

حکایت 569: غادر!

هادی عباسی (برادر هارون الرشید) به کنیزی به نام غادر عشق و علاقه ی فراوانی داشت. غادر بسیار زیبا بود و صدایی دلربا داشت، او معلومات ادبی را با ذوقی لطیف به هم آمیخته بود. شبی کنار هادی نشسته با زمزمه ی شیوایش او را سرمست کرده بود. یکباره افکاری بر مغز خلیفه هجوم آورد و آثار حزن و پریشانی بر چهره اش آشکار شد.

این حالت خلیفه از نظر کنیز پوشیده نماند، از علت افسردگی او جویا شد، هادی گفت: اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و برادرم هارون بر مقام خلافت تکیه میزند و همان طوری که تو با این جمال زیبا مرا در اختیار گرفته ای، با او نیز همین کار را خواهی کرد. کنیز گفت: خدا نکند بعد از شما زنده بمانم. سپس با ناز و عشوه خواست هادی را بر سر ذوق آورد که ممکن نشد. خلیفه گفت: این حرفها را نمی پذیرم، باید سوگند یاد کنی که بعد از من باهارون ننشینی.

کنیز قسم خورد و پیمان بست که این کار را نکند. هادی، هارون را خواست و از او نیز عهد گرفت که پس از او با غادر کنیز مورد علاقه اش هم بستر نشود. هنوز یک ماه نگذشته بود که هادی مرد و هارون خلیفه شد، غادر را خواست و گفت: باید از نشستن با تو بهره مند گردم، کنیز امتناع ورزید و گفت: سوگندهایی که خورده ایم چه میشود؟ هارون گفت: من از طرف تو و خودم کفاره ی قسم داده ام. آن کس را که هادی فقط برای خود می خواست در اختیار برادرش هارون قرار گرفت، پس از چندی چنان شیفته ی غادر شد که ساعتی را بدون او به سر نمیبرد.

شبی کنیز سر در دامن هارون گذاشت و به خواب رفت. ناگهان وحشت زده از خواب بیدار شد، هارون پرسید: چه شده؟ غادر گفت: الآن برادرت هادی را در خواب دیدم، اشعاری خواند که مضمونش این بود که بعد از مرگ من پیمان را شکستی و با برادرم هم آغوش شدی، راست گفته هر کس که اسم تو را غادر (خیانتکار) گذاشته است، سپس گفت: ای هارون! من میدانم امشب به هادی ملحق خواهم شد. هارون او را تسلی داد و گفت: ناراحت نباش، خواب آشفته ای است.

بلافاصله لرزهی شدیدی کنیز را فرا گرفت و چنان به هم می پیچید که صورت زیبا و چشمان فتانش در نظر هارون هول انگیز شد، هارون بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا نزد چشمان مشتاق هارون جان داد.(2)


1- پند تاریخ250.249/3
2- پند تاریخ 3/ 251.250 ؛ به نقل از: نفحه الیمن / 23.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه