هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 404

صفحه 404

حکایت 570: شراب خرما

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: مردی نزد ایاس قاضی امد و گفت: ای امام مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا هیچ زیان دارد؟ گفت: نی. گفت: اگر قدری شونیز(1) با آن بخورم چه باشد؟ گفت: باکی نباشد.(2) گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: روا باشد. آن مرد گفت: پس شراب خرما همین سه اخلاط بیش نباشد،(3) چرا او را حرام میگویی؟ قاضی گفت: ای شیخ! اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را هیچ انکار کند؟ گفت: نی. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، هیچ تو را درد کند؟ گفت: نی. گفت: اگر این آب و خاک با هم بیامیزم و از آن، خشتی کنم و بر سرت زنم چون باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم عهد دینت بشکند. مرد هیچ جواب نیافت، خجل شد و بازگشت!(4)

حکایت 571: شراب، عامل شکست

چون سلطان محمد خوارزمشاه در جزیره ی آبسکون پناه گرفت پسرش سلطان جلال الدین که از جنگاوران معروف و دلیر بود، خواست لکهی ننگی را که از سستی سلطان محمد بر چهرهی سلطنت خوارزمشاهی نشسته بود با خون بزداید و با همین تصمیم از جزیره بیرون رفت. به سوی خوارزم آمد، از آن جا عازم غزنین شد و همین که آوازهای ورود او به غزنین منتشر شد، بزرگان شهر و سرداران لشکر از هر طرف زیر پرچمش گرد آمدند به طوری که عده ی سپاهیانش پس از مدت کمی بیش از صد هزار شد و دو بار بر لشکر مغول تاخت. با تیغ آتشبار صفوف انتظام آنها را از هم گسیخت تا این که اختلافی میان سران سپاه او افتاد، عده ی زیادی از سلطان کناره گرفتند و از این رو سستی عظیمی در لشکرش پدید آمد. از طرفی چنگیز همین که آگاه شد میان سپاهیان سلطان جلال الدین اختلاف افتاده بی درنگ به طرف غزنین آمد، وقتی وارد شد اطلاع پیدا کرد که سلطان چند روز پیش به طرف هندوستان رهسپار شده است.

قیافه ی کریه چنگیز از شنیدن این خبر در هم شد و بی اندازه خشمگین گردید و با شتاب سپاهیان را به دنبال او سوق داد و در معبر رود سند به سلطان رسید. جنگ درگرفت، مغولان وحشیانه و ایرانیان با از جان گذشتگی می جنگیدند، چپ و راست لشکر سلطان، به کلی نابود شد، با او بیش از هفتصد نفر باقی نماند، سلطان با آن عده ی اندک در مقابل لشکر جرار مغول مردانه مقاومت کرد، خورشید به وسط أسمان رسیده بود؛ اما هنوز سلطان شمشیر میزد. رفته رفته دایرهی جنگ بر او تنگ شد، سلطان نظری به اطراف افکند در فکر چاره ای بود، اسبی تازه نفس به چنگ آورد و بر آن نشست و مانند شیر خشمگین بر دشمنان تاخت و صفوف لشکر را از هم شکافت، وقتی نزدیک رود سند رسید با یک حمله ی سریع و نهایی دشمن را از خود راند، به چابکی زره از تن بیرون کرد و تازیانه ای بر اسب زد و آن حیوان چون صاعقه به میان آب جست و پس از لحظه ای نهنگ آسا از رود گذشت و به ساحل قدم نهاد.


1- سیاه دانه .
2- جز آمیخندی این سه چیز نیست.
3- عیبی (اشکال شرعی) ندارد.
4- جوامع الحکایات 148.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه