هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 410

صفحه 410

را خورد و گفت: تو را به مقصود میرسانم. مدتی به جعفر میگفت: کنیز بسیار زیبایی که از کمال و ادب بهره ی کافی دارد برایت خریدهام، پیوسته از جمال و کمال ان کنیز برای جعفر تعریف میکرد تا به این وسیله آتش اشتیاق جعفر را به حد جنون مشتعل کند. یک روز با اصرار تمام از مادر خود خواست که کنیز را به او نشان دهد، همان روز به عباسه خبر داد امشب این جا بیا که هنگام وعده رسیده است. عباسه به خانه ی مادر جعفر رفت، جعفر از پیش هارون برگشت، آن قدر مست شراب و سرگردان باده ی ناب بود که شعور را از دست داده بود و مادر و خواهر یا عباسه و دیگری را تمیز نمیداد. خواهر هارون خود را با تمام وسایل آراسته بود، جعفر با او همبستر شد، پس از انجام یافتن مقصود گفت: اکنون نیرنگ دختران ملوک را دیدی، باز جعفر نفهمید، عباسه خود را معرفی کرد، همین که جعفر فهمید چه کرده چنان به لرزه افتاد که مستی شراب از سرش خارج شد و به مادر خود گفت: مرا به قیمت ارزانی فروختی بعد از این خواهی دید نتیجهی امروز چه خواهد شد.

عباسه از جعفر حامله شد، پس از زایمان فرزند خود را مخفیانه با دایه و غلامی به مکه فرستاد. رشید از جریان اطلاع نداشت، زبیده به دلیل ناراحتی که از دست برامکه میکشید، راز آنها را افشا کرد و هارون برای اثبات قضیه دلایلی خواست او را به محل فرزند عباسه راهنمایی کرد، همان سال به عنوان حج به مکه رفت و در محلی به نام قمر با جعفر به عیش و عشرت گذرانید، از یک طرف سندی بن شاهک را دستور داد تمام خانه های برامکه را محاصره کند، پس از پایان عیش در آن روز جعفر مرخص شد، هارون مسرور را خواست و گفت: تو را مأموریتی می دهم که پسران خود را لایق آن نمیدانم، حاضری انجام دهی؟

گفت: اگر امر کنید با کارد شکم خود را پاره کنم انجام می دهم، هارون گفت: جعفر را میشناسی؟ جواب داد: چگونه ممکن است کسی جعفر را نشناسد. گفت: اکنون باید بروی سرش را برایم بیاوری. ابتدا لرزه ی سختی مسرور را فراگرفت؛ ولی بعد عازم شد. وقتی جعفر را یافت جریان را شرح داد، جعفر گفت: هارون با من از این شوخی ها بسیار دارد تقاضا کرد امشب را مهلت بده. مسرور امتناع ورزید، بالاخره جعفر را پشت خیمه ی هارون الرشید آورد، هارون با عصبانیت دستور داد: اکنون گردنش را بزن. مسرور برگشت گفت: خودت فرمان را شنیدی. جعفر دستمالی از جیب بیرون آورد، چشم های خود را بست و مسرور مأموریت را به انجام رسانید. همین که سر را نزد هارون گذاشت به مسرور گفت: فلانی و فلانی را حاضر کن، وقتی حاضر شدند دستور داد سر مسرور را از پیکرش بردارند، آن گاه گفت: من نمی توانم کشنده ی جعفر را ببینم.(1)

حکایت 580: یزید بن عبد الملک و شراب

یزید بن عبد الملک پس از عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید و به لهو و لعب و شرابخواری مشغول شد. او دو کنیز به نام سلامه النفس و حبابه داشت. وقتی در مجلس شراب می نشست یکی را این طرف و دیگری را طرف دیگر می نشاند، آن گاه شراب می خورد و آنها با نوازندگی او را مشغول می کردند و به اندازهای مست


1- پند تاریخ17/4 ؛ به نقل از: مروج الذهب 2/ 386
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه