هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 416

صفحه 416

حکایت 585: بخیل و سر گوسفند!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد: آورده اند یکی از دبیران بغداد، کار وی روی به تراجع نهاد و بیکاری او را متبدل گردانید. از غایت قلت روی به بصره نهاد. چون به بصره آمد متحیر مانده بود و حال خود با هیچ کس نتوانست گفت.

روزی یکی از بغدادیان را در آن جا بدید، خواست که رقعه ای (نامه) به وی نویسد و از وی چیزی بخواهد. به دکان بقالی آمد و کاردی بر وی گرو کرد و قدری کاغذ خرید و به آن دوست رقعه نوشت. مرد بقال، چون خط و بلاغت او بدید، از حال او بپرسید. مرد حکایت قلت و احتیاج خود تقریر کرد. مرد بقال گفت: چرا خدمت کسی نکنی تا از این مذلت برهی؟ جوان گفت: اگر کسی مرا خدمت فرماید قبول کنم. بقال گفت: این جا مردی است که او را ابوصابر گویند و مردی بخیل است و نعمت بسیار دارد و از من مردی نویسنده خواسته است تا دخل و خرج او در قلم آورد و به سبب بخل او کس با وی قرار نگیرد.(1) جوان گفت: او هر چه به من دهد، من بدان قانع باشم.

پس آن مرد بقال جوان را به خدمت ابوصابر برد و با او هر ماه ده درهم قرار داد که بدهد. جوان خدمت او مرتب شد و دخل و خرج او در قلم گرفت و مدت شش ماه خدمت او کرد و در آن مدت هرگز نان او ندید و اندرون سرای او مشاهده نکرد و هر وقت که به در خانه او آمدی کودکی را دیدی جامه دریده که پیش او آمدی. روزی جوان از این کودک پرسید که: «او تو را که باشد؟»(2) خواجه گفت: او پسر من است و لیکن من او را جامه نکنم تا فضول نشود و خویشتن شناس (3) برآید. جوان می گوید: مرا از وی نفرتی شدید آمد و گفتم: بدبختی که پسر را از وی نفع بود، دیگری را چه امید ماند؟! عزم کردم که ترک خدمت او کنم. بر این نیت بخفتم. به خواب دیدم که پیری مرا گفت: ترک خدمت ابوصابر مکن که تو را از وی نفع باشد. پس مدتی بر آن مواظبت کردم تا روزی به خدمت او رفتم و یک هفته بود که او را ندیده بودم که رنجور بود. مرا در وثاق خواند. پرسیدم که خواجه چه آرزو میکند؟ گفت: مرا یک سر بره آرزو می کند.(4) من در حال برفتم و از سیم خود یک سر بخریدم و نانی چند و بیاوردم و آن روز حساب زر او کرده بودم، هجده هزار دینار زر سرخ نقد داشت، بیرون از آن که بر مردمان بود.(5) چون آن سر بریان نزد او بنهادم، برفتم. بعد از یک هفته دیدم تندرست شده بیرون آمد. مرا بر آن محمدت کرد و گفت: سبب شفای من آن سر بود که روز اول چشم ها و روز دوم گوش و روز سوم زبان و روز چهارم گوشت و روز پنجم مغز آن را بخوردم و کاسه ی سر او نمکدانی کرده ام. من او را محمدت گفتم به ظاهر و به باطن بر او نفرین کردم که این بدبخت با چندین زر، سری بره به پنج روز نان خورش ساخت و هم نمکدان و اسباب مطبخ می سازد. بعد از مدتی ابوصابر وفات یافت و مرا از مال او یک هزار دینار فایده بود و به بغداد رفتم، دیگر به بصره آمدم و بعد از دو سال، پسر ابوصابر مرا دعوت کرد. من در آن دعوت حاضر شدم و تکلفی عظیم کرده


1- پیش او نمی ماند.
2- او با تو چه نسبتی دارد.
3- منظور «متکی به خود» است.
4- آرزوی یک سر بره (کله پاچه) دارم.
5- به جز آنچه در دست مردم داشت.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه