هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 436

صفحه 436

میرفت؛ چون بینایی خود را از دست داده بود. تقاضای کمک کرد و گفت: مردی بینوایم. عرابه گفت: این دو غلام را بگیر، افسوس حقوق لازم برای عرابه مالی نگذاشته است، آن مرد گفت: من این دو غلام را نمی گیرم؛ زیرا اینان اکنون راهنمای تو هستند. عرابه اظهار داشت: اگر نگیری آزادشان میکنم.

آن گاه دست به دیوار گرفت و به منزل خود باز گشت. آن مرد غلامها را نزد رفقای خود آورد و جریان را شرح داد و ثابت شد این چند نفر به راستی سخی ترین مردم زمان بودند، سپس هر سه نفر متفقا به برتری عرابه حکم دادند؛ زیرا او با آن که احتیاج داشت بخشید.(1)

حکایت 621: کوزه ی بی نم

بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گری داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نقش کنم؟ بخیل گفت: بنویس (فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی)(2) ؛ کسی که از آن بنوشد، از من نیست. پرسید: بر کاسه ات چه نقش کنم؟ بخیل گفت: بنویس (وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی)(3) ؛ کسی که از آن نخورد، از من است!(4)

گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب

تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان(5)

حکایت 622: سخاوت یک سرباز

معن بن زائده شیبانی که به کثرت جود و شجاعت معروف بود در زمان بنی امیه با یزید بن عمر بن هیبره دوست بود. هنگامی که حکومت بنی امیه منقرض گشت و بنی عباس روی کار آمدند معن خود را پنهان کرد. مدتی مخفی بود و از ترس ظاهر نمی شد. بالاخره چارهای اندیشید، صورت خود را مدتی در آفتاب نگه داشت تا سیاه شود، سپس جبهای از پشم پوشید و شکل ظاهری خود را تغییر داد، آن گاه سوار شتری شد و به قصد یکی از دهستان ها از بغداد بیرون رفت، همین که از دروازه ی باب حرب خارج شد مردی سیاه چهره از پاسبانان باب حرب جلوی شترش را گرفت و گفت: تو معن بن زائده هستی که منصور در جست و جوی تو است؟ کجا فرار میکنی؟ معن گفت: ای مرد! من آن کس نیستم. سرباز گفت: تو را خوب می شناسم.

معن هر چه کرد خود را معرفی نکند ممکن نشد. گردن بند گران قیمتی با خود داشت، آن را به سرباز داد و گفت: اگر مرا نزد منصور ببری بیش از این جایزه نخواهد داد، گردنبند را بگیر، شتر دیدی ندیدی، مرد سیاه چهره گردنبند را گرفت و نگاهی کرد و گفت: راست گفتی، قیمت این رشته چند هزار دینار است، حقوق من در هر ماه بیست درهم است؛ ولی جواهر را به تو می بخشم و تو را رها می کنم تا بدانی سخی تر از تو هم پیدا می شود. آن گاه گردنبند را در دست معن گذاشت و خود به کناری ایستاد و گفت: اکنون هر جا مایلی برو!

معن گفت: مرا شرمنده کردی، ریختن خونم بهتر از این کار بود و هر چه اصرار کرد جواهر را بگیرد


1- پند تاریخ 4/ 44 - 45؛ به نقل از: المستطرف82/1.
2- بقره / 249.
3- بقره / 249.
4- ماهنامه ی بشارت، شماره ی 2/ 58.
5- سعدی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه