هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 441

صفحه 441

سلام و شادباش بنشیند و هر چه پیش کش میشود قبول فرماید. آن حضرت نپذیرفت و فرمود: من اخباری را که از جدم رسیده جست و جو کردم، خبری در باره ی این عید پیدا نکردم، این مراسم به فارسها اختصاص دارد و اسلام آن را محو کرده است و ممکن نیست آنچه را اسلام محو کرده ما زنده کنیم.

منصور عرض کرد: ما از نظر سیاست لشکری این کار را می کنیم، شما را به خدا سوگند میدهم موافقت کنید. موسی بن جعفر(علیه السلام)در محل تهنیت نشست، امیران و اعیان لشکر و کشور خدمتش رسیدند، تهنیت گفتند و هدایای خود را تقدیم کردند. منصور خادمی را معین کرده بود که هر چه می آورند ثبت می کرد. بعد از آن که همه آمدند پیرمردی آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! من مردی فقیرم، مالی نداشتم که هدیه بیاورم، هدیه ی من سه بیت است که جدم در مرثیهی جد شما حسین بن علی علی سروده و آنها این است:

عجبت لمصقول علاک فرنده

یوم الهیاج و قد علاک غبار

ولأسهم نقذنک دون حرائر

یدعون جدک و الدماء غزار

ألا تقضقضت السهام و عاقها

عن جسمک الإجلال و الإکبار(1)

حضرت فرمود: هدیه ات را قبول کردم، بنشین، آن گاه رو به خادم منصور کرد و فرمود: برو نزد امیرالمؤمنین بگو این مقدار مال جمع شده چه باید کرد؟ خادم برگشت و گفت: منصور می گوید تمام را به شما بخشیدم. حضرت به آن پیرمرد فرمود: تمام این مال ها را بردار، من نیز همه را به تو بخشیدم.(2)

حکایت 630: چند نمونه از بخل منصور

مداینی گفت: خالد کیلویه نقل کرد که من نجار ماهری بودم. روزی مرا نزد منصور دوانیقی بردند. او گفت: می خواهم از این جا پنجره ای به طرف مسجد باز کنی تا هر وقت می خواهم، از آن پنجره مسجد را مشاهده کنم. من محل را شکافتم، پنجره ای نصب کردم و تمام این کارها قبل از رسیدن وقت نماز انجام شد.

وقتی اذان گفتند، منصور آمد و کار را بسیار پسندید و گفت: احسنت، خدا خیرت بدهد! امر کرد دو درهم به من بدهند. خالد گفت: روزی دیگر از من خواست طاقی برای او بسازم، پس از تمام شدن کار به مسیب بن زهیر گفت: اجرتش را بده. مسیب پنج درهم داد. منصور گفت: خیلی زیاد است، راضی نیستم این قدر بدهی. خلاصه از پنج درهم کاست تا به یک درهم رسید. منصور چنان شادمان شد مثل این که گنجی پیدا کرده است.

همچنین گفته اند: حیوانی منصور را گزید. غلامی به نام اسلم افسونگر داشت، به او گفت: افسون بخوان تا درد برطرف شود، غلام افسون خواند و منصور خوب شد، امر کرد یک گرده نان به او جایزه بدهند، اسلم گرده ی نان را سوراخ کرد و به گردن آویخت و می گفت: آقایم را افسون خواندم گرده ی نان جایزه ام داد. این خبر به


1- در شگفتم از شمشیر صیقل زده ای که با جوهر خود پیکرت را فرا گرفت با این که غبار مظلومیت اطرافت را احاطه کرده بود و نیز تعجب می کنم از تیرهایی که به بدنت نفوذ کرد در مقابل زنانی که با اشک جاری فریاد کرده، جدت را می خواندند چگونه تیرها در هم شکسته نشد و آنها را بزرگواری و جلالت جلوگیری نکرد که به بدنت وارد نشوند.
2- مناقب ابن شهر آشوب 319/4 .
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه