هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 444

صفحه 444

حکایت 633: زندگی ناجوانمردانه ی بخیل

صاحب تاریخ بحیره از بخیلی که در زمان او بود چنین می نویسد: آن بخیل میگفت: عده ای از مردم مال را برای خوراک خوب، برخی برای لباس زیبا، دسته ای برای تهیه ی سایر وسائل زندگی، عده ای هم برای ریاست و بزرگ منشی خود می خواهند؛ ولی من از نگاه داشتن و روی هم انباشتن زر و سیم لذت می برم، هیچ یک از لذت ها برای من بهتر از این نیست.

شخصی گفت: همراه همین مرد به شهری رفتم، در خانه ای منزل گرفت. در آشپزخانهی منزل بیش از یک اجاق نبود، پس از چند روز که به دیدارش رفتم گربه ای را دیدم در همان دیگ بچه کرده بود، در این مدت سه یا چهار ماه که در آن شهر بود هر وقت به آن جا میرفتم گربه را با بچه هایش در همان دیگ میدیدم. بالاخره بچه گربه ها بزرگ شدند و رفتند. در تمام این مدت آن مرد، یک مرتبه غذا نپخته بود.

در همان کتاب می نویسد: وقتی مستنصر بالله خلیفه شد، وزارت خود را به احمد خطیب واگذار کرد، احمد بخل شدیدی داشت، همان طوری که گفته اند کارهای بزرگ را نباید به اشخاص پست داد. روزی فقیری در معبر از وزیر درخواست کمک کرد. احمد چنان خشمگین شد که پا از رکاب خارج کرد و بر فرق فقیر زد. بیچاره با همان یک ضربت جان سپرد. این داستان در شهر پخش شد تا به گوش مستنصر بالله رسید، او از این پیش آمد بی اندازه آزرده شد، تمام ثروت احمد را گرفت و به ورثه ی فقیر داد و او را از مقام وزرات برکنار کرد.(1)


1- پند تاریخ 4/ 76 - 77؛ به نقل از: تاریخ بحیره / 272.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه