هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 488

صفحه 488

داوود قاضی پیش واثق رفت، خلیفه به او گفت: احمد! دنیا و آخرت را از دست دادم، احمد جواب داد: هرگز چنین نیست.

واثق گفت: همین گونه است، اکنون أخر عمر من است، دنیا که از دستم رفت، آخرت را نیز به واسطه ی کارهایی که کرده ام از دست دادم، اگر می توانی چاره ای بیندیش؟ احمد گفت: محمد بن عبد الملک بسیاری از بزرگان را معزول و آنها را زندانی کرد و از مصادرهی اموال ایشان نیز چیزی حاصل نشد، چندین هزار زن و فرزند و بستگان آنها قطعأ نفرین می کنند، اگر دستور فرمایید وزیر ایشان را آزاد کند تا برای شما دعا کنند تا شاید این مرض و ابتلا رفع گردد. واثق گفت: اکنون نامه ای از طرف من بنویس تا وزیر زندانیان را آزاد کند. احمد گفت: اگر وزیر خط مرا ببیند هرگز دستور را انجام نخواهد داد؛ ولی اگر شما به خط خود چیزی بنویسید آزادی آنها انجام می گیرد.

واثق نامه ای نوشت و آن را به یکی از درباریان داد و تأکید کرد هر جا وزیر را دید به نظر او برساند، اگر او را در راه ملاقات کرد دستور آزادی زندانیان را بنویسد. آن شخص رفت و در راه وزیر را دید که به دار الخلافه می آید، گفت: دستور خلیفه است، باید نوشته ای بدهی تا زندانیان را آزاد کنند، آن قدر سماجت کرد که وزیر آنها را آزاد کرد.

وزیر تنوری از آهن درست کرده بود که دیوارهای داخلی آن دارای میخ های آهنین بسیار تیز بود، هر کس را می خواست کیفر کند دستور میداد تنور را با چوب زیتون بیفروزند تا سرخ شود آن گاه او را در تنور می انداخت، آن بیچاره از تنگی جا و حرارت تنور و میخ های آهنین به دردناک ترین وضعی جان می داد.

بعد از درگذشت واثق، متوکل به مقام خلافت رسید و بر محمد بن عبد الملک خشم گرفت و او را از منصب وزارت برکنار کرد و تمام اموالش را تصرف کرد و دستور داد در همان تنور زندانی اش کنند، او چهل روز در تنور بود تا هلاک شد، روز آخر عمر خود کاغذ و دواتی خواست و این دو شعر را برای متوکل نوشت:

هی السبیل فمن یوم إلی یوم

کأنه ما تراک العین فی نوم

الاتجزعن ویدأ إنها دول

دنیا تنقل من قوم إلی قوم

دنیا گذرگاهی است که باید روز به روز آن را طی کنی؛ همانند رؤیایی که در خواب به چشمت می آید، ناراحت نباش و واگذاری این دنیا سرمایه ای است که هر روز به دست قومی نقل می شود. اتفاقا فرصت نشد متوکل این نامه را ببیند، فردا که از مضمون آن اطلاع پیدا کرد دستور داد بیرون آورند، وقتی آمدند دیدند وزیر در تنور ستم خویش جان سپرده است!(1)

حکایت 694: آخرین لحظات زندگی ابوذر

وقتی عثمان بن عفان اباذر را مخالف کارهای خود می دید او را به ریگستان ربذه تبعید کرد. او مدتی در آن


1- پند تاریخ 3/ 173 - 176؛ تتمه المنتهی / 232؛ تاریخ بحیره / 358.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه