هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 489

صفحه 489

بیابان دور از مردم زندگی کرد در حالی که ناراحتی و گرفتاری های پیاپی به او رو می آورد. پسرش در همین جا از دنیا رفت. چند گوسفند داشت که وسیله ی زندگی خود و خانواده اش بود و به آفتی از بین رفتند، همسرش نیز در آن جا وفات یافت. اباذر در این صحرای گرم با دخترکش تنها بود. دختر اباذر گفت: سه روز متوالی گذشت که از خوردنی چیزی به دست ما نیامد. گرسنگی قوای ما را گرفت و ضعفی عجیب روی آورد. پدرم گفت: بیا در این ریگستان جست و جو کنیم شاید گیاهی به دست آوریم. مدتی در تکاپو بودیم، چیزی پیدا نشد. در این هنگام پدرم مقداری از ریگهای بیابان را جمع کرد و سر روی آنها گذاشت. دقت کردم، دیدم چشم هایش از فروغ افتاده است، گردش مخصوصی که حاکی از حال احتضار بود. گریه ام گرفت، گفتم: پدر جان! در دل این

بیابان تنها و غریب چه کنم؟ نگاهی به من کرد و گفت: دخترکم! نترس همین که من از دنیا رفتم عبا را به رویم بکش و خود بر سر راه عراق بنشین، قافله ای از راه خواهد رسید، پیش برو و بگو اباذر که از صحابهی پیامبر بود از دنیا رفته؛ زیرا رسول خدا در راه غزوهی تبوک این را به من خبر داده است.

دخترک گفت: در آن حال جمعی از اهالی ربذه به عیادت پدرم آمدند و گفتند: تو را چه شده است و از چه چیز می ترسی؟ جواب داد: از گناه خود. باز پرسیدند: چه میل داری؟ گفت: رحمت پروردگار را می خواهم. سؤال کردند: می خواهی برایت طبیبی بیاوریم؟ پاسخ داد: طبیب مرا بیمار کرده است. دختر گفت: همین که چشم پدرم به ملک الموت افتاد اظهار داشت: مرحبا به آن دوست که هنگام نهایت احتیاج به سویم می آید، رستگار مباد آن کس که از دیدار تو پشیمان شود. پروردگارا! مرا زودتر به جوار رحمت خویش ببر، تو خود میدانی پیوسته خواهان لقابت بوده ام و هیچ گاه مرگ در نظرم مکروه و ناپسند نبوده است.

وقتی پدرم از دنیا رفت، عبا را بر سرش کشیده، بر سر راه قافلهی عراق نشستم. کم کم از دور عده ای به نظرم آمدند، نزدیک شدند، پیش رفتم و به آنها گفتم: مسلمانان! اباذر مصاحب و یار پیامبر از دنیا رفته است. کاروانیان فرود آمدند، آنها را به بالین پدرم آوردم، همین که چشمشان به اباذر افتاد شروع کردند به گریه کردن، آن گاه او را غسل داده، کفن کردند، سپس بر بدنش نماز خواندند و دفنش کردند. مالک اشتر نیز میان این کاروان بود.

مالک گفت: من او را میان حله ای که همراه داشتم و چهار هزار درهم قیمت داشت کفن کردم.(1)

بستگی دل به غیر دوست، زبان است

بستن با دوست، سود هر دو جهان است

سود و زیان نیست در معامله ی عشق

عاشق صادق، بری ز سود و زیان است

درد تو در دل نهفته ایم و حکیمان

درد سرما دهند، کاین محققان است

کرده زر کیمیای عشق تو، زردم

نسخه نویسد طبیب، کاین یرقان است


1- پند تاریخ199/4 - 200؛ به نقل از: حیاه القلوب 2/ 674.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه