هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 496

صفحه 496

آوردند. آقایی که بزرگ آنها بود، تا من نزدیک شدم، شمشیری را به کمرم بست و فرمود: تو را می فرستم برای اصلاح ایران، به شرط این که با بندگان خدا خوش رفتاری کنی. این را فرمود و من از خواب بیدار شدم. از فردا زمینه ی پیشرفت من پیش آمد تا حالا که می بینی هند را هم فتح کرده ام و ایران را از شر افغان نجات داده ام ولی وا اسفا! در آخر چه اشخاصی را که چشمشان را بیرون آورد و چه بی گناهانی را که کشت. او گفت: شب گذشته در خواب دیدم آن دو مأمور مرا نزد آن آقا بردند، تا حضورش رسیدم بر من نهیب زد و فرمود: آیا باید چنین رفتار کنی؟ آن گاه شمشیر را از کمرم باز کردند و مرا با توسری بیرون انداختند و صبح همان شب یک دفعه کودتا شد.(1)

حکایت 703: عاقبت دزدی!

مرحوم ثقه الاسلام نوری در کتاب کلمه ی طیبه، داستان عجیبی نقل کرده است. ایشان می فرماید: در زمان علامه پدرم، سید جلیلی از سادات طالقان به رشت می آمد و تجار رشت از بابت سهم سادات به او کمک می کردند. در این سال، وضع تجارت خوب شده بود. این سید بزرگوار هم دویست اشرفی طلا - که در آن زمان، خیلی بود .(2) آماده کرده بود، خواست از رشت حرکت کند و اول به قریه ی نور نزد پدرم بیاید. موقعی که حرکت کرد در راه یک دزد به این سید ساده می رسد و از احوالش می پرسد. سید هم کاملا سفرهی دلش را باز می کند. دزد می بیند طمعه ی خوبی است، به فکر می افتد که سید را در جای خلوتی پیدا کند و پولهای او را بگیرد. سید بیچاره هم خبر از جایی ندارد! دزد می پرسد: تا کجا می خواهی تشریف ببری؟ سید می گوید: تا قریه ی نور. دزد می گوید: اتفاقا من هم می خواهم به نور بروم. هر دو همسفریم. در راه به لب دریا می رسند. چند ماهیگیر برای گرفتن ماهی چادر زده بودند، این دو نفر برای رفع خستگی کنار ماهیگیرها می نشینند تا برای رفع خستگی چای بخورند. ماهی گیرها هم آن دزد را می شناختند؛ زیرا از آنها باج میگرفت. سید بیچاره را هم می شناختند. مقداری که می نشینند، دزد بلند می شود و می رود. وقتی دور می شود، ماهیگیرها به سید می گویند: سید! رفیقت را از کجا پیدا کردی؟ میگوید: هم سفرم است. می پرسند: آیا او را میشناسی؟ میگوید: آدم خوبی است. آنها می گویند: این دزد است! سید بیچاره می ترسد و می گوید: از کجا می دانید؟ می گویند: از ما باج میگیرد! سید می گوید: به خاطر جدم به دادم برسید. آنها می گویند: ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم مگر این که وقتی آمد تو به یک بهانه ای فرار کنی، ما او را مشغول میکنیم تو خودت را به جنگل برسان. دزد برگشت و نشست. مقداری گذشت سید هم به بهانه ی تطهیر رفت. مقداری گذشت و ماهیگیرها هم دزد را مشغول کردند. پس از چند ساعت دزد می فهمد که اینها کلاه سرش گذاشته اند و طعمه را فراری داده اند. آنها را تهدید می کند و می گوید: من خودم را به سید میرسانم، لختش میکنم و او را میکشم. بعد هم می آیم به


1- آدابی از قرآن / 382.
2- لطیفه: پدر بزرگی برای نوه هایش از خاطراتش چنین نقل می کرد: سال 1325 با دو نفر دعوایم شد که هر دو نفرشون رو، لت و پار کردم. البته عزیزان من! اون سال ها دو نفر، خیلی بود!
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه