هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 52

صفحه 52

مادر فرزند فرمود: اسم این بچه را «عاش الدین»(1) بگذارید!(2)

حکایت 73: قتل شصت تن از علویان بی گناه!

عالم جلیل القدر مرحوم سید نعمت الله جزائری در کتاب «الأنوار العمانیه» می نویسد: شیخ صدوق روایت کرده که شخصی به نام بزاز گفت: من با حمید بن قحطبه ی دوسی(3) معاملاتی داشتم. در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان نزد او رفتم. حمید در اتاقی که آب در آن، جریان داشت، نشسته بود و از دیدن من بسیار خوشحال شد. سلام کردم و نشستم. حمید فرمان داد تا خادم آب و تشتی حاضر کند، دستان خود را شست و به من نیز گفت که دستانم را بشویم. به دستور حمید، سفره ی غذا گسترده شد و من چون روزه بودم از خوردن غذا خودداری کردم. حمید که چنین دید، پرسید: چرا غذا نمیخوری؟ گفتم: ای امیر؛ ماه مبارک رمضان است و من نیز بیمار نیستم و برای شکستن روزه ام عذر شرعی ندارم. حمید از سخنم به شدت گریست. چون از خوردن غذا فارغ شد، پرسیدم: ای امیر! چه چیز تو را به گریه انداخت؟ گفت: هنگامی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا احضار کرد. وقتی بر هارون وارد شدم، دیدم نزدش شمعی روشن و شمشیری از نیام برآمده و خادمی ایستاده است. وقتی در برابر هارون ایستادم، از من پرسید: تا چه اندازه از امیر مؤمنان (هارون) اطاعت می کنی؟ گفتم: با فدا کردن جان و مال. هارون سر به زیر افکند و پس از مختصری تأمل، اجازه ی مرخصی داد و من به خانه رفتم. پس از دقایقی فرستاده ی هارون به خانه ام آمد و گفت: امیر مؤمنان (هارون) تو را به حضور طلبیده است. با خود گفتم: «إنا لله وإنا إلیه راجعون»، (4) نکند هارون تصمیم به کشتن من گرفته است؟! با همین فکر و خیال نزد هارون رفتم. هارون از من پرسید: تا چه اندازه از امیر مؤمنان اطاعت میکنی؟ گفتم: با فدا کردن جان، مال، زن و فرزند. هارون خندید و اجازه ی مرخصی داد و من به خانه ام رفتم. پس از دقایقی فرستاده ی هارون به خانه ام آمد و گفت: فورا به محضر امیر مؤمنان شرفیاب شو. نزد هارون رفتم. هارون از من پرسید: تا چه اندازه از امیر مؤمنان اطاعت میکنی؟ گفتم: با فدا کردن جان، مال، زن، فرزند و دین!(5) هارون با صدای بلند خندید و گفت: این شمشیر را بگیر و آنچه این خادم می گوید، اطاعت کن. خادم شمشیر را از هارون گرفت و به من داد. همراه خادم به خانه ای رفتیم که در آن، قفل بود. خادم قفل در خانه را باز کرد. خانه یک چاه و سه اتاق داشت. خادم در یکی از اتاق ها را باز کرد. در آن اتاق، بیست نفر از اولاد علی و فاطمه علیهما السلام در غل و زنجیر بودند. خادم رو به من کرد و گفت: هارون تو را مأمور کشتن این افراد کرده است. خادم آن بیست نفر را یکی پس از دیگری از اتاق بیرون آورد و من گردنشان را با شمشیر زدم. سپس خادم


1- دین. زنده است.
2- داستان ها و پندها 10 / 168. در کتاب تاریخ الانبیاء این قضاوت به حضرت داوود ((علیه السلام))و نظیر آن به امیر مؤمنان علی ((علیه السلام))نسبت داده شده است.
3- حمید بن قحطبه طایی طوسی. نام وی در برخی از کتاب ها «دوسی» و در برخی دیگر از جمله کتاب عیون اخبار الرضا ((علیه السلام))«طوسی» است و در برخی از کتب، حمید (به شکل مُصغّر) ثبت شده است.
4- بقره / 156. ترجمه: ما به فرمان خدا آمده ایم و به سوی او رجوع خواهیم کرد. (این آیه را آیه ی «استرجاع» می نامند.)
5- حکایت دین فروشی شریک بن عبد الله نخعی نیز در بخش سوم (لقمه های شبهه ناک ) در داستان «سفره ی خلیفه» گفته شد.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه