هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 526

صفحه 526

حکایت 749: فرار از دست عزرائیل!

روزی حضرت سلیمان لا در خانه ی خود مشغول استراحت بود، ناگهان دید مردی با عجله وارد خانه شد، بسیار آشفته به نظر می رسید، نفس زنان خود را به حضرت سلیمان رساند و گفت: ای پیامبر خدا به دادم برس که دیگر حالی ندارم، ترس تمام وجودم را گرفته است. سلیمان گفت: چه اتفاقی افتاده که این قدر پریشانی؟ مرد گفت: در راهی می آمدم، ناگهان نظرم به عزرائیل افتاد، به گونه ای با عصبانیت و خشت به من نگاه کرد که نزدیک بود همان جا بمیرم، از ترس نمیدانستم چه کار کنم تا این تصمیم گرفتم خودم را به شما برسانم؛ چون فقط شما می توانید به من کمک کنید. من میدانم خداوند باد را به فرمان تو در آورده و باد هم به دستور تو حرکت می کند، از تو می خواهم مرا با باد به آن سوی دنیا؛ یعنی هند بفرستی تا شاید از دست عزرائیل خلاص شوم. آیا این کار را برایم انجام میدهی؟ سلیمان گفت: حال که این طور می خواهی باشد. آن گاه به باد فرمان داد آن مرد را به هندوستان ببرد.

روز بعد، گذر سلیمان به حضرت عزرائیل خورد، بعد از سلام گفت: ای عزرائیل! این چه کاری است که با بندگان خدا انجام میدهی! چرا با خشم و عصبانیت آنها را می ترسانی؟

عزرائیل گفت: موضوع چیست؟ سلیمان گفت: دیروز مردی را دیدم که بسیار پریشان بود، علت را که سؤال کردم گفت: از ترس شما پا به فرار گذاشته است.

عزرائیل گفت: حالا فهمیدم. راستش نمیدانم چرا فرار کرد، من با عصبانیت به او نگاه نکردم؛ بلکه با تعجب به او نگاه کردم. سلیمان گفت: پس چرا از شما ترسید؟

عزرائیل گفت: دیروز از طرف خدا دستور رسید که جان این مرد را در هندوستان بگیرم، خیلی تعجب کردم؛ زیرا تا هندوستان روزها راه است، چطور ممکن است مردی که امروز این جا است فردا در هندوستان باشد.

سلیمان گفت: البته حق با شما است که تعجب کنید، لابد جانش را هم گرفتی؟ عزرائیل گفت: بله. بعد سلیمان گفت: به راستی نمی شود از دست عزرائیل فرار کرد!(1)

حکایت750: عدو شود سبب خیر

کارگری از یکی از روستاهای قزوین به تهران رفت تا با فعالیت و دسترنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگردد و با زن و بچه اش برای امرار معاش از آن پول استفاده کند.

پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم روستای خود شد. مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع شد و تصمیم گرفت دنبال او برود و به هر قیمتی که شده پولش را بدزدد.

کارگر، سوار اتومبیل شد و با خوشحالی به سمت ده حرکت کرد. غافل از این که مردی بدطینت در تعقیب او است. بعد از آن که به ده رسید و نزد زن و بچه اش رفت، دزد خائن او را تعقیب کرد.

بام گنبدی خانه های آن زمان معمولا سوراخی داشت. خانه آن کارگر هم دارای چنین سوراخی بود.


1- مثنوی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه