هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 529

صفحه 529

ستون خیمه تابلویی نصب شده و بر آن چنین نوشته: «خوردن هر گونه کلوخ و سنگ اکیدا ممنوع!» مرد که تعجب کرده بود، از عارف پرسید: منظور شما از این جمله ی عجیب چیست؟ مگر کسی هم پیدا می شود که سنگ و کلوخ بخورد تا ما او را از این کار باز بداریم؟!

عارف گفت: جمله ی مذکور نیازمند تفسیر است؛ هر گاه بازداشتن مردم از منهیات و امور ناپسند در سطح جامعه چنین تعجبی را برانگیزد، این امر نشانگر سلامت آن جامعه است؛ به عنوان مثال اگر در سطح شهر تابلویی با عنوان «دزدی کردن اکیدا ممنوع» در دید عموم نصب شود و این تابلو، تعجب همگان را برانگیزد، این امر نشانگر سلامت جامعه و دوری افراد آن از دزدی است. با این بیان که همه ی مردم با دیدن آن تابلو با شگفتی از خود بپرسند که مگر کسی هم پیدا می شود که دزدی کند تا ما با نصب تابلو او را از این کار باز بداریم؟!

حکایت 754: شب اول قبر

علامه طباطبایی از میرزا علی آقا قاضی نقل کردند که ایشان فرمودند: در نجف اشرف نزدیک منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندی ها فوت کرد.

این دختر در مرگ مادرش بسیار گریه می کرد و با تشییع کنندگان تا قبر مادر آمد. آنقدر ناله کرد که تمام جمعیت منقلب شدند. قبر که آماده شد و خواستند مادر را در قبر گذارند، دختر فریاد زد که من از مادرم جدا نمی شوم، هر چه خواستند او را آرام کنند مفید واقع نشد.

«صاحبان عزا» دیدند اگر بخواهند دختر را به اجبار جدا کنند بدون شک خواهد مرد، بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوی بدن مادر، درون قبر بماند؛ ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند و فقط روی آن را با تخته ای بپوشانند و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، پهلوی مادر خوابید، فردا آمدند و سر پوش را برداشتند که ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفید شده است!

علت را پرسیدند، گفت: شب هنگام دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف او ایستادند و شخص محترمی هم آمد و وسط آنها ایستاد. دو فرشته مشغول سؤال از عقاید او شدند و او جواب می داد. از توحید سؤال کردند، جواب داد: خدای من واحد است. از نبوت سؤال کردند، جواب داد: پیامبر من محمد بن عبد الله است. سؤال کردند: امامت کیست؟ آن مرد محترم که وسط آنها ایستاده بود گفت: من أمام او نیستم! در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید و من از وحشت، به این حال که می بینید درآمده ام.

مرحوم قاضی فرمودند: چون طایفه این دختر، سنی مذهب بودند و این واقعه مطابق عقاید شیعه واقع شده است، آن دختر شیعه شد و تمام طایفه ی او نیز که از افندی ها بودند به برکت این دختر، شیعه شدند.(1)


1- هزار و یک حکایت خواندنی 19/3 - 20 : به نقل از: داستان هایی از پدر و مادر / 118.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه