هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 547

صفحه 547

پیرمرد جواب نمی دهد. حاجی با ته عصا به شانه ی او می زند و می گوید: انسانی یا دیوار؟ باز جوابی نمیشنود؟ پس به شاگردان خود می گوید: برگردیم به شهر. هنگام رفتن، پیرمرد (بابا رستم بختیاری) می فرماید: عجب جوانی هستی! حیف از جوانی تو و دیگر حرف نمی زند.

حاجی با این حرف منقلب می شود و کلید دکان را به شاگردان خود داده و خود، سه شبانه روز نزدش می ماند. او به دستور بابا رستم، روزها سر کار خود می رود و شبها به تخت فولاد می اید. استاد بعد از یک سال می فرماید: دیگر کار بس است! همین جا بمانید و این گونه، حاجی از اولیای الهی می شود.(1)

حکایت 792: دانشجوی بزرگسال

سراج الدین ساکی صاحب کتاب «مفتاح العلوم» مردی فلزکار و صنعتگر بود. او توانسته بود با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریف تر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد.(2) وی انتظار همه گونه تشویق و تحسین را از هنر خود داشت. آن گاه با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همان طوری که انتظار می رفت مورد توجه قرار گرفت؛ اما حادثه ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد.

در حالی که شاه مشغول تماشای آن صنعت و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش بود، خبر دادند عالمی (ادیب یا فقیهی) وارد می شود. همین که او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفت وگو با او شد که سکاکی و صنعت و هنرش را یک باره از یاد برد. دیدن این منظره تحولی عمیق در روح ساکی به وجود آورد.

پس به فکر افتاد به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده ی خود را در آن راه جست و جو کند. هر چند همدرس شدن با کودکان برای یک مرد که دوره جوانی را طی کرده کار آسانی نیست؛ ولی چارهای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند، تازه است.

از همه بدتر این بود که هیچ گونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار نداشت، اما با جدیت فراوان مشغول کار شد تا این که اتفاقی افتاد.

آموزگاری که به او فقه شافعی می آموخت گفت: تو در سنی هستی که گمان نمیکنم تحصیل برایت ثمره ای داشته باشد، باید امتحانت کنیم، آن گاه مسئله ای از فتاوای امام شافعی را به او گفت: «نظر استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک می شود.» سکاکی این جمله را دهها بار تکرار کرد تا در جلسه ی امتحان خوب از عهده ی آن برآید؛ ولی همین که خواست درس را پس بدهد این طور بیان کرد: «نظر سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک می شود.»

خنده ی حاضران در کلاس درس بلند شد و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که پیرانه سر هوس درس خواندن کرده، به جایی نمی رسد. سگا کی دیگر نتوانست در مدرسه و شهر بماند؛ از این رو سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه ی کوهی رسید، متوجه شد که از یک بلندی قطره


1- یکصد موضوع، پانصد داستان 3/ 121 - 122؛ به نقل از: نشان از بینشان ها 35/1
2- سکاکی برای اظهار قدرت و صنعت دواتی تهیه کرد و قفلی برایش ساخت که مجموع آن بیش از یک قیراط (درهم و هر درهم 18 نخود) وزن نداشت.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه