هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 556

صفحه 556

حکایت 808: فرزند گمنام هارون الرشید

آورده اند: هارون الرشید را پسری بود که گوهر پاک از صلب آن ناپاک چون مروارید از دریای تلخ و شور ظاهر گشته و آستین بی نیازی بر ملک و مال افشانده و پشت پای بر تخت و تاج زده و جامهی کرباس کهنه پوشیده و به قرص نان جوی روزهای خود را می گشود. روزی پدرش در مقامی نشسته بود، وزرا و اکابر و اعیان در خدمت، کمر بندگی بسته و هر یک در مقام خود نشسته بودند که آن پسر با جامه ی کهنه و وضع خفیف از آن جا گذر کرد. جمعی از حضار با هم گفتند که این پسر، سر امیر را میان پادشاهان به ننگ فرو برده، می باید امیر او را از این وضع ناپسند منع نماید.

این گفت و شنود به گوش هارون رسید. پسر را طلبید و از روی مهربانی زبان به نصحیت او گشود. آن جوان گفت: ای پدر! عترت دنیا را دیدم و شیرینی دنیا را چشیدم، توقع من آن است که مرا به حال خود گذاری که به کار خود بپردازم و توشه ی راه آخرت سازم. مرا با دنیای فانی چکار و از درخت دولت و پادشاهی مرا چه ثمر؟؟ هارون قبول نکرد و به وزیر خود اشاره کرد تا فرمان ایالت مصر و حدود آن را به نام نامی او نویسنده.

پسر گفت: ای پدر! دست از من بدار و الآ ترک شهر و دیار کنم. هارون گفت: ای فرزند! مرا طاقت فراق تو نیست، اگر تو ترک وطن گویی، مرا روزگار بی تو چگونه خواهد گذشت؟! گفت: ای پدر! تو را فرزندان دیگر هست که دل خود را به ایشان شاد کنی و اگر من ترک خداوند خود گویم کسی مرا جای او نتواند بود، که او را بدلی نیست. آخر الأمر پسر دید که پدر دست از او برنمی دارد، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرده و از دارالخلافه فرار کرد و تا بصره هیچ جا قرار نگرفت و به جز قرآنی از مال دنیا هیچ نداشت. در بصره مزدوری می کرد و در ایام هفته به جز شنبه کار نمی کرد. یکی درهم و «دانگ»(1) اجرت می گرفت و در ایام هفته بدان معاش میکرد.

ابوعامر بصری گوید: دیوار باغ من افتاده بود. به طلب مزدوری که گل کاری کند، از خانه بیرون آمدم. جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او ظاهر و بیل و زنبیلی نزد خود نهاده، قرآن تلاوت می کرد. گفتم: ای پسر؟ مزدوری میکنی؟ گفت: چرا نکنم که از برای کار کردن آفریده شده ام.

بگو مرا چه کاری انجام دهم؟ گفتم: گل کاری. گفت: به این شرط می آیم که یک درهم و دانگی اجرت دهی و وقت نماز رخصت فرمایی. قبول کردم و وی را بر سر کار آوردم. چو شام آمد، دیدم کار ده مرد کرده بود و دو درهم از کیسه بیرون آوردم که به وی دهم، قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفت و رفت.

روزی دیگر، باز به طلب او به بازار رفتم، او را نیافتم، احوال پرسیدم، گفتند: غیر شنبه کار نمی کند. کار خود را به تعویق انداختم تا شنبه شد. چون روز شنبه به بازار آمدم، همچنان وی را مشغول قرآن خواندن دیدم، سلام کردم و او را به مزدوری آوردم و خود رفتم و از دور ملاحظه کردم، گویا از عالم غیب او را کمک می کردند. چون شب شد، خواستم وی را سه درهم دهم قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفت و رفت.

شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم، از احوال او پرسیدم، گفتند: سه روز است که در خرابه ای


1- یک ششم هر چیز.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه