هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 564

صفحه 564

خوشحال باش که به سلامت به سوی اهل خود برمیگردی و آنها هم سالم هستند. پس شکرگویان و خوشحال بیدار شدم!(1)

حکایت 822: نشکن، نمیگویم!

یکی از علما میگفت: در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. در این هنگام ما او را تلقین میکردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و... اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه ی خوبی بود، راز چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟! تا این که لحظاتی حالش خوب شد. علت را از او پرسیدیم، گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف میکنم. ساعتش را آوردند. او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویید «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر لا اله الا الله بگویی، ساعت تو را می شکنم، من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمیگویم!(2)

حکایت 823: اسم های بی مسمی!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که وقتی اسکندر رومی در شکارگاهی می رفت. مردی را دید که موی سر مالیده و ناخنان دراز و هیئتی عظیم، یک نان در دست گرفته و می خورد، به نوعی که اسکندر از آن تعجب کرد. نزدیک او راند و گفت: ای شخص! چه نامی؟ (نامت چیست؟ گفت: اسکندر. اسکندر گفت: من هرگز بدین رضا ندهم که کسی همنام من باشد و احوال و افعال وی، نامحمود ناپسند باشد. او را گفت: لطفی بکن با نام خود را برگردان یا افعال و احوال را. و آن هم از اختلاف طبایع انسان بود.(3) من از مفصل این قصه، مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل


1- 72داستان از شفاعت امام حسین (ع) 2/ 104 - 106: دار السلام 2/ 153 -155
2- قبض روح / 126 - 127. نقل است: شخص صالحی از علمای نجن مریض شد. رفتی به عیادتش رفتند در حال جان دادن بود: از این رو شهادتین را به او تلقین کردند. گفت: «این اول کلام است و محتاج به اثبات!» در مرحله ی دوم و سوم که به او تلقین کردند: روی خود را برگرداند که باعث تعجب شد. از قضا بعد از چندی بهبودی و سلامت خود را باز یافت. نزد او رفتند و علت نگفتن شهادتین را پرسیدند. گفت: من پنج تومان بد کسی قرض داده ام و سند آن را در این صندوقچه گذاشته ام. هر وقت به من می گفتند شهادتین بگو، می دیدم مرد محاسن سفیدی در کنار صندوقچه ایستاده و می گوید اگر این کلمه را بگریی. سند را بیرون می آورم و آتش می زنم. من برای این که سند را آتش نزند، کلمه ی شهادتین را بر زبان جاری نمی کردم تا این که خداوند به من تفضل فرمود و حالم بهتر شد. فورا دستور دادم آن سند را پاره کنند که دلم متوجه آن نباشد. تا شیطان به واسطه ی آن سند، مرا از شهادتین باز ندارد. ر.ک: همان.
3- جوامع الحکایات / 272.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه