هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 575

صفحه 575

این گفته ی عامیانه، تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر میکرد و طوطی وار از استاد میشنید و در دفتر ضبط می کرد، بعد از آن به فکر افتاد مغز خود را با تفکر پرورش دهد و تحقیق کند و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود به یاد بسپارد.

غزالی می گوید: من بهترین پندها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم!(1)

باطل است آنچه مدعی گوید:

«خفته را خفته کی کند بیدار؟»

مرد باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار(2)

حکایت 836: خریدار سخنان حکمت آمیز

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند که یکی از سلاطین وقت پسری در غایت کیاست و نهایت لطافت داشت و پدر، جهان روشنی در وی می دید(3) و ملک و دولت را برای او می خواست. چون نوبت پادشاهی از پدر به وی رسید و پدر در زیر تخت و پسر بالای تخت(4)، پسر را از اطراف، دشمنان برخاستند و جهان بر وی تنگ کردند. پسر دانست که طاقت مقاومت با ایشان نخواهد داشت. قدری از نفایس خزینه بر گرفت و با جمعی خواص روی به گریز نهاد و لباس پادشاهانه بدل کرد و تجارت بر امارت اختیار(5) کرد تا به شهری رسید و بر در آن شهر نزول کرد. با یکی از غلامان خود به سبیل تفرج به شهر در آمد و در بازارها گذری کرد. ناگاه به دکانی رسید، مردی را دید در دکان نشسته و بساطی پاکیزه گسترده و کتابهای بسیار در پیش خود نهاده. جوان پیش او رفت و سلام کرد و جوابی خوب شنید. پس مدتی نزد وی بنشست و از او سؤال کرد: خواجه چه کار کند؟ مرد گفت: من سخن فروشم. شاهزاده متعجب شد. گفت: متاعی شایسته است؛ اما خریدار نیست. گفت: محتاج در جهان بسیار است. هر کس را سعادت و اقبال همراهی کند، از این متاع من امتناع نکند و به بهایی که بفروشم بخرد. شاهزاده هزار دینار بداد و گفت: مرا سخنی بفروش. مرد حکیم گفت: «زنهار تا در راه در جایی پست فرو نیایی الآ در بلندی!» شاهزاده گفت: دیگر بگوی. گفت: این سخن را بها دادی، اگر دیگر خواهی بها ده. شاهزاده با خود گفت: این سهل سخنی(6) بود؛ اما باشد که سخنی مهم تر از این بگوید. هزار دینار دیگر بداد. گفت: «زینهار تا در امانت خیانت نکنی!» شاهزاده گفت: بگوی. گفت: سیم ده تا بگویم. گفت: این هزار دیگر بستان. چون زر بستند، گفت: «زینهار تا روز نیک را روز بد ندهی!» شاهزاده از پیش او بازگشت و با خود گفت: این سخنان مرا به چه کار آید. در این اندیشه برون رفت. خیل او کوچ کرده بودند. بر عقب ایشان بشتافت، دید که ایشان بنه در دامن کوه زده بودند. گفت: هزار دینار داده ام که تا بلندی بینی بر پستی فرو میای. این سخن بی فایده نباشد. بر بالا فرود آمد. همراهان دیگر کاهلی کردند و چون روز به آخر رسید ناگاه سیلی عظیم در آمد و رخت و دستور ایشان ببرد و او با خیل به سلامت بماند.


1- داستان راستان 94/1 - 96؛ به نقل از : غزالی نامه 116
2- سعدی
3- نور چشمان پدر بود.
4- در حالی که پدر در زیر خاک و پسر بر فراز تخت پادشاهی بود.
5- به جای فرمانروایی. بازرگانی پیشه کرد.
6- سخن ساده و کم عمق. (صفت و مو صوف مقلوب است: سخن سهل.)
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه