هزار و یک حکایت اخلاقی جلد 1 صفحه 576

صفحه 576

شاهزاده گفت: این سخن باری ده هزار دینار ارزید.

به راه افتادند، به شهری رسیدند. شاهزاده برفت تا مسکنی طلبد و نزول کند. ناگاه آوازها شنید که گفتند: امیر شهر میگذرد. شاهزاده نگاه کرد، بندهای دید از بندگان خود که پدرش آن ولایت را به او داده بود. تیز در وی نگریست و او را بشناخت و چون به خیمه ی خود نزول کرد کس فرستاد و شاهزاده را بخواند و پیش او برخاست و گفت: ملک را باید در تصرف أورد و تاج بر سر نهاد تا من پیش تخت کمربندم. شاهزاده گفت: من از سر این برخاسته(1) و با غربت عزلت گرفته ام. گفت: اکنون با من موافقت کن تا من به نیابت تو کار سازم.(2) شاهزاده همان جا مقام ساخت و ملک بر وی می گشت(3) تا این که وقتی برای او سفری پیش آمد و به شاهزاده التماس کرد که پیوسته از احوال خانه ی من تفحص کن تا من مراجعت نمایم.

روزی در سرای امارت نشسته بود، زن امیر ولایت در بام بود و به او می نگریست. چون شاهزاده جمالی لایق داشت، زن امیر شیفته ی او شد و به خدمت او رقعه ها نوشت و او را به سوی خود دعوت کرد. اگرچه میل طبیعی داعی قبول شهوت آمد(4)، اما با خود گفت: هزار دینار داده ام که در امانت خیانت نکنم. زن چون از وصال او نومید شد، تهدیدها نوشت و گفت: اگر با من سر در نیاری،(5) دمار از نهاد تو بر آرم. شاهزاده التفات نکرد. وقتی امیر ولایت برسید و زن را بدید، زن به وی گفت: تو مرا به کسی سپردی که چند بار پیغام داد و مرا به خدمت دعوت کرد و من امتناع کردم، او گفت: اگر با من نسازی شوهر تو را هلاک میکنم. آن گاه چندان از این نوع بگفت که آتش غضب او را شعله ور ساخت. در حال رقعه ای نوشت و گفت: نزد کوتوال حصار ببر و جواب آن بیار و باید که به نفس خود بدان قیام نمایی.(6) شاهزاده آن را گرفت و روی به قلعه آورد. در راه جماعتی از دوستان را دید که به عشرت مشغول بودند. چون او را بدیدند پیش او آمدند و ملاطفت در میان آوردند که با ما موافقت کن. او گفت: مرا به مهمی فرستاده اند و رقعهای داده اند تا به کوتوال حصار برم. گلی (کچل بود که میان زن امیر و شاهزاده واسطه بود. آن گل حاضر بود، گفت: اگر خداوند این رقعه به من دهد، من به احتیاط بروم و جواب باز أورم. شاهزاده اندیشید که «هزار دینار داده ام و این آموخته ام که روز نیک را به روز بد مده.» از اسب پایین آمد و نامه را به گل داد و خود به نشاط مشغول شد. گل برفت و نامه برسانید. کوتوال در حال سر گل ببرید و خدمت امیر فرستاد. امیر چون سر گل بدید، تعجب کرد و گفت: شاید در این سری از اسرار الهی است. تفحص کرد و شاهزاده را بخواند و حال پرسید. شاهزاده سوگند یاد کرد و نوشته های زن را به وی داد و گفت: من بی گناهم کل واسطه ی این کار بود که سزای خود بیافت.

معلوم شد که هر یک از این کلمات چون گوهرهای شب افروز می ارزد و هیچ کس بر خریدن حکمت زیان نمی کند و مرد عاقل آن است که سخن حکمت به جان و دل قبول کند و استماع نماید تا سعادت دو جهان یابد!(7)


1- از پادشاهی و فرو مانروایی دل برکنده ام.
2- یعنی از جانب تو أمور ولایت را اداره کنم.
3- همه ولایت به وسیله ی بی اداره می شد.
4- اگرچه غریزه او را به سوی شهوت فرا می خواند.
5- اگر مطیع مبل من نباشی
6- باید شخصا این کار را انجام دهی.
7- جوامع الحکایات / 244.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه